Saturday, December 31, 2005

واقعی نیست ولی واقعیت داره



می خوام واسط یه داستان تعریف کنم
می دونم نیستی
می دونم نمی شنوی...ولی واسط تعریف می کنم
یادته یه روز قرار شد یه جاده رو دوتایی با هم دنبال کنیم.....یادته؟
چه جاده سبزی بود....چه جاده قشنگی
همین که می تونستم گرمی دستاتو احساس کنم خودش یه دنیا بود واسم
من و تو .. تو یه جاده سبز ... و فقط علاقه و دوست داشتنمون بود که ما رو بهم پیوند داده بود
به یه دوراهی رسیدیم....یه دوراهی که از همون دوردست ها با دیدنش ترسیدم
کنارش یه دشت قشنگ بود ، پر از گلای شقایق
ازت خواستم منتظر بمونی تا برم واسط یه دسته گل سرخ بچینم
می خواستم یه تاج سرخ رو سرت بذارم
می خواستم وقتی گل ها رو بهت می دم اونقدر نگام کنی که
دویدم به طرف دشت....می خواستم از اون آخر آخرا واسط گل بچینم
دویدم....دویدم....رسیدم آخر دشت
هر چی گل شقایق بود چیدم و برگشتم
وقتی برگشتم شب بود
سر دوراهی هیشکی نبود
اشکام در اومد...گریم گرفت...زار زدم
داشت بارون می یومد...تو نبودی
خدایا از کدوم راه برم؟
یعنی چی؟چرا نیستی؟
رفتم سمت راست...غافل از اینکه تو از این طرف نرفتی
تا آخر آخرش رفتم....تموم شد...دیگه جاده نبود...کاش بودی
اگه بودی می شد یه فکری کرد ... می شد برگشت یا شایدم همون جا موند
می شد یه کلبه ساخت و موند...می شد بازم گرمی نگاهتو احساس کرد
ولی حالا بدون تو...
اینجا داره برف می یاد...هوا سرده...هوا تاریکه
و آخر جاده ای که من انتخاب کردم یه دره
می خوام برگردم
برم جاده سمت چپ...می دونم پر از دوراهیه ... ولی من دنبالت می گردم

می دونی ، هیچ وقت فکر نکردم یه دسته گل منو از تو جدا کنه
همیشه فکر می کردم همین گلها هستن که احساس منو به تو می گن
همین گل های زیبا هستن که باعث می شن یه ربع تو عمق نگاه همدیگه غرق شیم
ولی حالا باعث شدن تو نباشی
اگه یه روز ببینمت کلی سوال ازت دارم
چرا منتظرم نموندی؟
چرا تنهام گذاشتی اونم تو جاده ای که دوتایی شروع کردیم؟
چرا نگفتی برگردیم اگه می خواستی بری؟
چرا رفتی؟
چرا؟چرا؟چرا؟
اگه یه روز دیدمت واسه همه سوالام جواب می خوام
واسه همشون
می دونم اون روز دور نیست
می دونم گل ها با اینکه عشق منو به تو می رسونن هیچ وقت اجازه ندارن ما دوتا رو از هم بگیرن
می دونم یه روز پیدات می کنم و اونوقته که هیچ وقت به گلا اجازه نمی دم تو رو از من بگیرن
اون روز دور نیست
یه روز می یاد

"Fati"

Tuesday, December 20, 2005

رنگین کمون



قاب عکس دل من .... رنگین است
کلبه کوچکی از رنگ سفید که در آن عشق و ترنم جاریست
آسمانش آبیست ، ماهیان رنگی، زیر نورش رقصان
موج دریا آبیست
بوی باران بهارش سبز است
و چمنزار وسیعی که در آن ، لاله های وحشی ، رنگ قرمز دارند
و گل اقاقی و مریم و یاس و اطلسی
و پرستو و کلاغ و طاووس
که هزاران رنگ است
و در آن گوشه قاب
گور متروکه من
که به رنگ مشکی است
مشکی و تار و کبود
حاصل عمر من است
حاصل احساسم
که نباید می بود
حاصل زندگی بر بادم
گور متروکه من ، رنگ خاکستری دیروز است
رنگ آبی نفس های تو و من در آن
رنگ سرخ گل نازی که به من می دادی
رنگ آغوش محبت که پر از پاکی بود
قاب عکس دل من
هفت رنگی است که در گور دل من خفته است
هفت رنگی که من و تو، به نقاشیمان می دادیم
هفت رنگی که من و تو ، به دریا و گل و کلبه مان می دادیم
هفت رنگی که دگر نیست مگر تار و کدر
و از آن رنگین کمان هفت رنگ
فقط آن رنگ سیاهش باقی است
قاب عکس دل من
مشکی و تار و کبود است کنون

"Fati"

Thursday, December 15, 2005

راز ناله ها



ناله های شب من
رنگ احساس تو بود
ناله های شب من
رنگ سیمای اقاقی ها بود
ناله های شب من
بی تو اما، رنگ دلمردۀ فریاد تو بود
ناله های شب من کوچ بود از دل یأس و زاری
ناله های شب من رنگ پرهای قناری ، رنگ آواز کبوترها بود
ناله های شب من
رنگ ، رنگ باخته ای از رخ امیدم بود
ناله های شب من
هق هق امشب و دیشب ها نیست
دو سه سالی است که با من جاری است
نا له های شب من ، گله از دست خداست
گله ازدست خودم،ازهمه آدم هاست
ناله های شب من
بوی احساس عمیقی دارد
چه کسی می داند
ناله هایم از چیست؟
چه کسی می داند
ناله هایم از کیست؟
چه کسی ، عمق احساس مرا می فهمد؟
چه کسی می داند؟
چه کسی گفت که خندان باشم و کنون گریان باش؟
چه کسی راز مرا می داند؟
راز پژمرده ای از جنس صدا
ناله های شب من
راز احساس عجیبم به نوای باد است
ناله های شب من
راز تنپوش سفیدی است که خواهم پوشید
نا له های شب من
راز یک انسان است
که صدای نفسش را زین پس
زیر احساس فنا خواهم کرد
ناله های شب من
رنگ احساس من است
و کنون احساسم،بی رنگ است

"Fati"

Wednesday, December 07, 2005

باز هم



باز هم تورا صدا کردم، در پس آن نگاه غمزده ام
باز هم در آسمان دلم، درد بی تاب بغض یخ زده ام

باز هم گریستم بی تو ، تا بدانی به صبح سر زده ام
باز هم درون این قفسم ، دست یاری به سوی در زده ام

باز هم بدون سنگ صبور ، دیده ام را سوی سحر زده ام
باز من پرنده ای بی بال ، که به سوی فنا پر زده ام

باز هم میان اشک و گناه ، رخ ماهت به هر نظر زده ام
باز هم نیایشی بی اجر، که برای دلم رقم زده ام

"Fati"

Sunday, December 04, 2005

باز باران بی ترانه



می شنوی؟
صدای پرندگان را می گویم
آواز سر داده اند
شاید بهار آمده است!

می شنوی؟
صدای چشمه ساران را می گویم
گویی از دل سنگ به جوش آمده اند
شاید بهار آمده است!

می بینی؟
تلالو نور بر برگ درختان را می گویم
و رنگ زیبایشان را
و شکوفه هایشان را
شاید بهار آمده است!

می بینی؟
باز هم بوی عید و عیدی می آید
باز هم بوی طراوت و زیبایی
باز هم عطر گل یاس همسایه
شاید بهار آمده است!

و من ... می خواهم باور کنم که بهار آمده است
می خواهم باور کنم که بهار زیباست و من هم زیباترش خواهم کرد
می خواهم بشنوم که پرنده می خواند و من نیز بخوانم

و تو... پر می کشی
به سوی افقی نا پیدا
و من هیچ گاه ایمان نمی آورم که اکنون بهار است

من باران را می خواهم

"Fati"

Tuesday, November 22, 2005

چه کسی آفتاب را دزدید؟



می بینی
بازم امروز داره بارون می یاد
چه قد از بارون می ترسم

نترس عزیزم
من پیشت هستم


می بینی
بازم امروز نمی تونم جلوی خودم بگیرم
بازم دلم گریه می خواد
این هوا اشک منو در می یاره

اشکال نداره
گریه کن عزیزم
من پیشت هستم


می بینی
بازم امروز تو قلبم یه صدا می یاد
نمی دونم چیه؟ولی من نمی تونم بفهممش
می بینی،حتی نمی تونم واسه قلبم کاری کنم

ناراحت نشو
من آرومش می کنم
من پیشت هستم


می بینی
باز امروز یادم رفت تمام غم من همین یکی نیست
یادم رفت چه قدر خسته ام
یادم رفت دو شب می شه که خواب ندیدم

بی خیال غم
همه غمات واسه خودم
من پیشت هستم


می بینی
بازم امروز یادم رفت به گلدونت آب بدم
دو روزه آب نخورده
طفلی تشنه است
نکنه بمیره؟

صبور باش خانومم
خودم می رم آبش می دم
من پیشت هستم


فکر می کنی تا کی می تونم بودنت رو تحمل کنم؟چرا تنهام نمی ذاری؟
من می خوام با گلدونم تنها باشم
من می خوام با غمام ، قلبم ، اشکم و بارون تنها باشم
می خوام دیگه پیشم نباشی
می خوام خودم باشم....همون که بودم و حالا نیستم
همون که تو بارون می خندید و شاد بود نه اینی که تو بارون گریه می کنه
چرا هر روز صداتو می شنوم؟چرا هر روز می بینمت؟
اگه بهت بگم ازت بدم می یاد دست از سرم بر می داری؟

باشه عزیزم
تو خودتو اذیت نکن،تو خودتو زجر نده
من می رم

ولی بدون با اینکه فکر می کنی عوض شدی
ولی واسه من هنوز همونی

و من پیشت هستم


"Fati"

Sunday, November 20, 2005

I HATE YOU



آهنگ سفر کرده است پرستوی مهاجر
می خواهد برود باز
وباز باید یک سال در آرزوی دیدنش انتظار بکشم
سالهاست می شناسمش...و منتظر می مانم
تا باز گردد و برایم لالایی چمن زاران و دریاها را سر دهد
تا باز گردد و برایم سرود زیبای رویش گلها را سر دهد
تا باز گردد و با خود نغمه عاشقی هدیه آورد
تا باز گردد و باز با خود عطر بهاران را بیاورد

و من یک سال منتظر می مانم تا باز گردد

و یک سال گذشت
کنج خلوتش را هر روز صبح می نگرم
و لانه کوچکی که بر درخت ساخته
چه انتظار شیرینی
امروز می آید
با کوله باری از لالایی و سرود و نغمه
می آید، با طلوع خورشید می آید
و باز انتظار
یک روز،یک هفته،یک ماه
یک سال....
ولی دیگر امیدی به باز گشتش نیست

امسال پرستوی دیگری آمده است
و باز من،امید،آرزو،انتظار،مرگ
و دیگر هیچ پرستویی را دوست نخواهم داشت

"Fati"

Friday, November 11, 2005

جیک جیک



من همون گنجیشک مستونی بودم
که یه روز تو تاریکی
باد سرد پاییزی بالم ازم گرفت
داد زدم آی آدما
مهربونا..بالم پس بگیرید
هیچ کسی اما ندید

تو همون سرمای سرد
بین بارون و زمین
داد زدم آی آدما
مهربونا..بالم پس بگیرید
سرده هوا
ولی هیشکی نشنید

پیش اون چنار زرد،پیش خش خشای برگ، داد زدم
آی آدما ... مهربونا
من خستمه،گرسنمه
ولی یه دست ناگهان
صدام ازم گرفت
داد زدم آی آدما
مهربونا... کمک کنید
ولی هیشکی نمی دید

تو قفس ... غریب و تنها داد زدم
آی آدما ... مهربونا
منو بیرون بیارید
ولی اون نگاه سرد
قلبمو ازم گرفت
روحم ازم گرفت
منو داد به دست خاک
داد زدم آی آدما... مهربونا
اینجا خیلی تاریکه،کمک کنید
یکی گفت گریه نکن،من پیشتم
بال می خوای؟بیا بگیر
صدا می خوای؟ بیا بخون
آب می خوای؟بیا بنوش
گرسنته؟بیا بخور
داد زدم آی آی آدما ، مهربونا
یکی هست اون بالاها منو خیلی دوست داره
داد زدم آی آدما ، مهربونا
یکی هست تو تاریکی هیچ وقت تنهام نذاره
داد زدم آی آدما ، مهربونا
دیگه داد نمی زنم آی آدما ، مهربونا
بالم بهم دادن
من همون گنجیشک مستونی بودم
که حالا باز می خونم
پر می کشم
فنا می شم


"Fati"

Tuesday, November 08, 2005

من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید



مهربانم غم و دوری تا کی؟
بی تو زاری و صبوری تا کی؟

ز دو دیده در غمت همچو غریبی گریان
بی تو تاریکی و نوری تا کی؟

تشنه جرعه ای از مهر ومحبت هستم
بی تو غمگین و سروری تا کی؟

دور از این جمع وبه دور از دل ویار
بی تو پنهان و حضوری تا کی؟

برده ام آرزویت را به اتاقی تاریک
بی تو یکرنگ و غروری تا کی؟

خسته از درد جدایی و گلایه به خدا
بی تو شادی ، غم دوری تا کی؟

"Fati"

Sunday, October 30, 2005

مناجات



تو را به شب و ماه مهربانت قسم
تو را به همه رازهای پنهانت قسم

تو ای سکوت همه شب،دلیل حضور
تو را به پهنای همه آسمانت قسم

تو ای ندای دل تنگ،صدای خفا
تو را به امید همه دلشدگانت قسم

تو ای نماز حاجت دل،قبله نیاز
تو را به حق همه جان جانانت قسم

تو ای قصیده بی بیت، ترانه مبهم
تو را به نجوای نام دوستدارانت قسم

سلام من رسان بر مهربانم
بگو باز آید آن آرام جانم
بگو تنها امید و همزبانم
منم بی تو کنون نالان و گریانم

Fati

Monday, October 24, 2005

و اما بعد



چه خواهی از بهاران،پیک نالان
کنون فصل زمستان است و باران

چه خواهی از صدای چشمه ساران
کنون دل گم شده در این بیابان

چه خواهی از نوای نای بی نی
کنون افسانه غم رفته تا کی

چه خواهی از صدای طبل و آواز
کنون شادی و طربش گشته پرواز

چه خواهی از نبود یک اشاره
کنون حتی اشاره گشته چاره

چه خواهی از تمنای دل تنگ
کنون فریاد و آهم گشته کم رنگ

چه خواهی از سبوی پر می و زر
کنون حتی می و زر هم نشد پر

چه خواهی از فقان و درد و باده
کنون گریان و زاران ناله سر ده

"فاطی"



Tuesday, September 20, 2005

شام آخر



وشاید آخرین شبی باشد که با تمام احساسم برایت بنویسم
و شاید آخرین شبی که احساسات حقیرم را با تمام عشق و وجود به تو تقدیم کنم

وشاید آخرین دیدار
و من در حسرت نگاه اشک بارت می بارم
و در حسرت ذره ای احساس ، تا طاقت بیاورم
تو کدامین لحظه از شبی که هر چه می خوانمت نمی آیی
تو کدامین قافیه ای که در ابیاتم پنهان گشته ای
تو کدامین قله ای که صعودت را با خود به گور خواهم برد
و کدامین واژه که در فراسوی صدایم فریاد شده ای
و در روییاهایم کلامی ناباور

شاید اسیری ، شاید مرگی ، شاید مهربانی و شاید تلالو امواج روح بخش خورشید
به چه مثالی و به که شبیه؟
به قطره ای اشک می مانی که گرمایش وجودم را آتش می زند
به صبح می مانی که فریادش رخسار شب گونه ام را رسوا می کند
به دریای مواج خونین رنگی که ساحلش را رنگین کرده است

می خواهم گریه کنم تا شاید امشب عاشقانه بمیرم
تا شاید امشب به هر آنچه از نسیم می شنوم لبخند زنم
می خواهم دره های پر شیب زندگی در پس قدم های آرامم سپری شود

و تو....
تنها درختِ باغ زندگیم
تنها سوار ِ جاده پر پیچ و خم عشقم
امشب آخرین شبی است که با تمام احساس برایت خواهم نوشت
شاید پس از مرگم گنگی جملات و کلماتم را درک کنی و ...

ولی افسوس که آنگاه جز خاطره ای بیش ، هیچ نیابی


Tuesday, September 13, 2005

بیا



هجوم لحظه ها چه تلخند
لحظه های بی تو و بی یاد تو

هجوم لحظه ها چه دل فریبند
لحظه هایی که به امید لحظه ای دیگر پایان می یابند

هجوم لحظه ها ، دارند مرا می گیرند
دارند مرا از این زندگی می گیرند
هجوم لحظه ها بی یاد تو برایم سالیان سال می گذرد

و نیست حتی قطره اشکی در هجوم لحظه هایم
و حتی ناله ای ، آهی

Monday, August 22, 2005

شاید



موقع خدافظی حتی حاظر نشد بهم بگه دلش واسم تنگ شده
شاید نمی دونه
شاید نمی دونست
شاید کسی بهش نگفته
شاید دیگه هیچ وقت نگه
شاید نمی دونه که دلش تنگ شده
شاید هیچ وقت دیگه دلش واسم تنگ نشه
شاید نمی دونه دارم می رم و شاید دیگه هیچ وقت نیام
شایدم گذاشته سر فرصت سفره دلشو پیشم باز کنه و زار زار گریه کنه
موقع خدافظی حتی حاظر نشد بهم بگه دلش واسم تنگ شده
و اگه رفتم دلش واسم تنگ می شه
شاید صدام عذابش می داد
شاید نگام عذابش می داد
فرار کرد،رفت
فک کنم همه شور و اشتیاقش تموم شده
چون سرد بود،مثل همیشه نبود
نمی دونم...شاید از من بدش می یاد
ولی من
من
من
من
من
من
...

Wednesday, August 17, 2005

تا حالا



تا حالا دو تا چشم دیدی
با انتظار
پشت پنجره
پشت این همه همهمه

تا حالا دو تا دست دیدی
با التماس
رو به آسمون
با غصه و غم
لبریز از نیاز

تا حالا نگاهی دیدی
با اشک و نیاز
تو چشمای تو
دنبال یه راز

تا حالا صدا شنیدی
تو یه دشت سبز
پر از غم و درد
از سوز قلب سرد

تا حالا پرنده دیدی
با حس بهار
آواز بخونه
بی آروم و قرار

تا حالا شده بشینی
زیر سرو باغ
آه بکشی،گریه بکنی
از درد فراق

تا حالا شده تو دلت
غصه جا کنه
هیشکی نتونه
دردتو دوا کنه

"Fati"

Monday, August 08, 2005

من زنده هستم



تو، اشتیاق و تمنای لحظه های منی
تو ، در دل تنگم نسیم صبح دمی

من آن بهار که پیمان عشق می بندد
تو همچو ستاره چنان دور از نظری

دلم ز حزن دروغین و آه چرکین است
مگر نخواستی صنمم غم از دلم ببری؟

نگاه یخ زده ام در پس قدم های تو مرد
چرا دگر به خنده مستانه ام نمی نگری

من از نگاه و فریب جاده هیچ نمی دانم
نشایدت که بخواهی به مقصدم نبری

من از صدای این دل تنگم نیاز می شنوم
چرا محبت و عشقت نمی دهد ثمری

من از صدای چکاوک شنیده ام به دروغ
که فارغ از من و در اندیشه دگری

"Fati"

Sunday, July 31, 2005

می دونی؟؟؟



می دونی
دنیا خیلی کوچیکه

می دونی
تو دلامون یه جاده هست
که خیلی تنگ و تاریکه

نمی دونم .... شاید می ره به روشنی
شاید به شب .... شاید به یه ابر سیاه خواستنی

می دونی ... تو خش خش صدای برگ
یا های و هوی باد یا مرگ
یه رازیه
نمی دونم...یا شایدم یه بازیه

می دونی .... تو خواستنی ترین چیزا
یا دست نیافتنی ترین چیزا
یه لذت عجیبیه
شاید باشن یا نباشن
نمی دونم ... هر دوش حس غریبیه

می دونی ... تو غلظت مهربونی
یه حسی هست مثل بهار
یه حس گرم وآتشی
یه حس بی صبر و قرار

می دونی ... تو غربت یه دشت سبز
یا وسعت کویر زرد
یه قصه شنیدنی است
یه انتظار خواستنی است


می دونی .... تو چشم تو،فقط مهر و محبته

تو انتظار لحظه هات
یا تو خزون خنده هات
یه حسی هست عاشقونه

اینو بدون که تا ابد
این حست یادم می مونه

Sunday, July 17, 2005

سر درد



در آسمان ، میان پیکر بلورین ابر
پرنده کوچکم آرام آرام
پر گشودست
بی آنکه نیم نگاهی چند به وسعت
کویر ِ ابری سیاه اندازد

صدایش در آسمان آبی طنین انداز شدست
بی ریا ، بی غم ، بال گشوده می خواند

غافل از نگاه نفرت بار ابر سیاه
که می خواهد پرنده را در آغوشش غرق کند

دریای آبی هم بر آشفتست
و فریاد زنان خود را به ساحل می کوبد
و باز پرنده هیچ نمی شنود
و در غربت و تنهایی فریادش گم شده است

ابر سیاه به سویش آمد و در خود ربودش
پرنده اما در تکاپوی آزادیش پرپر می زد

.....

و پرنده از اوج به موج آمد
و دریای مواج جسم بی جانش را دفن کرد


Tuesday, July 12, 2005

زمستان



سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
سر ها در گريبان است
کسی سر بر نيارد کرد پاسخ گفتن و ديدار ياران را

نگه
جز پيش پا را ديد نتواند
که ره
تاريک و لغزان است

و گر دست محبت سوی کس يازی
به اکراه آورد دست از بغل بيرون
که سرما سخت سوزان است

نفس کز گرمگاه سينه می آيد برون
ابری شود تاريک
چو ديوار ايستد در پيش چشمانت
نفس کاين است
پس ديگر چه داری چشم ز چشم دوستان دور يا نزديک ؟

مسيحای جوانمرد من
ای ترسای پير ييرهن چرکين
هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... آي ...
دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوی
در بگشای

منم من ميهمان هر شبت
لولی وش مغموم
منم من سنگ تيپا خورده ی رنجور
منم دشنام پست آفرينش
نغمه ی ناجور

نه از رومم نه از زنگم همان بی رنگ بی رنگم
بيا بگشای در
بگشای
دلتنگم

حريفا ! ميزبانا
ميهمان سال و ماهت پشت در چون موج مي لرزد
تگرگي نيست مرگي نيست
صدايي گر شنيدي صحبت سرما و دندان است

من امشب آمدستم وام بگذارم
حسابت را کنار جام بگذارم
چی می گويی که بيگه شد سحر شد بامداد آمد

فريبت می دهد بر آسمان اين سرخی بعد از سحر گه نيست
حريفا
گوش سرما برده است اين
يادگار سيلی سرد زمستان است

و قنديل سپهر تنگ ميدان
مرده يا زنده
به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود پنهان است

حريفا رو چراغ باده را بفروز
شب با روز يکسان است

سلامت را نمي خواهند پاسخ گفت
هوا دلگير ، در ها بسته ، سرها در گريبان
دست ها پنهان
نفس ها ابر ، دلها خسته و غمگين
درختان اسكلت هاي بلور آجين
زمين دلمرده ، سقف آسمان كوتاه
غبار آلوده مهر و ماه

زمستان است

Wednesday, July 06, 2005

خاکستری



خاکستری رنگ چشمان پر ز اشک و مهربان توست
خاکستری رنگ سکوت تلخ دیوارهای سر به مهری است
که خاموش مانده اند
خاکستری هق هق ابرک بهاری است که با رعد چشمانت می بارد
خاکستری خاکستر مدفون شده آتش پنهانی است در امتداد نگاهت
خاکستری رنگ لبان شیرینی است که کبودی حسرت انتظار رنگش کرده
خاکستری رنگ دانه های اشک توست در آینه غبار آلود فردا
خاکستری تقدیر تلخ توست
تقدیر تلخی با رنگ خاکستری

Friday, July 01, 2005

Rain



باران می بارد
در سایه درخت بید
تنها نشسته ، او نیز می بارد
نم نم باران وجودش را
از احساس ابر و تیرگی سایه بید
تر می کند
او نیز می بارد
به یاد می آورد هر آنچه که فراموش شد
حال بی هیچ احساسی
در زیر خش خش برگ ها
ناله سر داده بود
به دنبال سادگی و پاکی گذشته اش می گشت
نتوانست پیدایش کند
به دنبال احساسش می گشت
خاطراتش
به دنبال نوشته هایش
خدایا...باران همه را شسته
او نیز می بارد
و به سوی قبرستان خاطراتش می رود
به یاد کودکیش می افتد
به یاد احساس پاک کودکانه
به یاد بازیهای بی ریای کودکانه
به یاد احساسی که دیگر پاک نیست
به یاد معصومیت هایی که غرق ریاست
پس می بارد
که شاید باران اشکش
وجود سنگ و پلیدش را بشوید
پس می بارد
که شاید غبار ریا ونا پاکیش
از چشمانش فرو ریزد
پس می بارد
تا شاید این بار نیز
خود را به بازی گیرد
و
باز به خود دروغ گوید

"Fati"

Tuesday, June 21, 2005

life




زندگی خيلي زيباست مثل گلای قالی
اگه ازش دور شدی بدون خيلي بی حالی
زندگی مثل حس ..حس بهاری شدن
حس خوب يه لذت.. با عشق همراهی شدن
زندگی مثل برف..هی می ريزه تو ناودون
ما هم بازيگراشيم...شاديم از ريزش اون
زندگی جوی آبه رد می شه هی تند وتند
بپا عقب نمونی سرعتت رونکن کند
زندگی مثل دريا عظيمه و آبيه
تو اين درياي آبی عده ای مرغابيه
زندگی مثل مرگ .. مرگ گلای باغچه
ما هم يه روز می ميريم ..مثل مرگ يه غنچه
خوشحالی و غم و درد جزء زندگيمونه
بيايد شادی كنيم ما تا غم تنها بمونه



پست قبلی یه احساس دلتنگی عمیق بوود
ببخشید اگه ناراحتتون کردم
از همه اونایی که ناراحتشون کردم معذرت می خوام
منم شما رو خیلی دوست دارم
الان شاد ، سر حال و خوشحال هستم

Monday, June 13, 2005

شونه می خوام



غربت سیاه چشمانم
دیشب در امتداد باران سیل آسای اشکم
غرق شد
و درد احساسم
که تا صبح خواب از چشمانم ربوده بود
با صدای خورشید به پایان رسید
حسادتم فرو کشید
همه چی تموم شد
به همین سادگی
با یک بیت شعر
با یه حس
با چند تا قطره اشک ، نه ، با یه دریا اشک
با یه عمر خوشبختی
و شاید از این به بعد

می خوام سرم رو، رو شونه های یه آدم بذارم
و فقط گریه کنم
می خوام زار بزنم
کی بهم شونه می ده؟؟
کی دست تو موهام می کشه و می گه فاطی آروم باش
یکی داوطلب شه
دلم پوسید
دارم آتیش می گیرم

بابا یکی کمکم کنه
خستم
می خوام برم
حسووودم
قلبم درد می کنه
چرا هیشکی صدامو نمی شنوه
از این بلندتر نمی تونم فریاد بزنم
خدا...باز منو یادت رفت
خدا...برم با کی درد دل کنم
خدا خسته ام
خدا
دارم می سوزم
انگار آتیش ریختن به جونم
تو که آخر همه چیز و می دونی چرا این کارو با من کردی
خدا..من چی کار کردم که اینجوری حالمو گرفتی
خوب جواب بده دبگه

دلم واسه حافظ تنگ شده
واسه درویش
واسه درد دل های دوستانه
واسه قهر و آشتی
واسه 2 سال محبت صادقانه

خدا دلم پوسید
دچار کمبود محبت شدم
محبت های بدنم تموم شده
الان فقط یه شونه می خوام که آرومم کنه

Thursday, June 09, 2005

Say



در انتهای وجودم
تارش را تنیده

تک تک سلول هایم را
انفرادی ربوده

به صخره ای در
آن سوی احساسم
آویزان شده

از عمق جانم
صدای موج های پر تلاطمش می آید
که اسیر گشته
در حصیری از تخته سنگ ها

جوشش رودخانه ای از خون
که از قلبش رمیده و
بی هوا به سویم می آید

در سیاهی چشمانم
به صعود قله های احساس می رود

صداقت دستانم را
بوسه های مستانه اش پر کرده

قلب بی احساسش در زیر گام هایی از احساس
فنا گشته

و

ودگر بار از بهار چه می خواهی؟؟
بهار بعد از این برای من و تو

هیچ رنگی نخواهد داشت


در کنج خلوت زندان تنیده ات
بنشین

و دریای مواج را بنگر

او فردا نخواهد بود

وتو در حسرت گفتن
دوستت دارم
غرق می شوی


Sunday, June 05, 2005

*Star*



شبای بی ستاره
من و غم باز دوباره
صدای مرگ و تقدیر
از آسمون می باره

دل سنگت چه آسون
منو تنها می ذاره
آخه اون ور ابرا
عروسیه بهاره

صدام آروم نداره
دلم باز بی قراره
نگاه پشت شیشه
برام گریه می یاره


تموم شد هر چی بود رفت
نگام داره برات حرف
شدم یه گل پرپر
زیر سنگینیه برف

مث آهو اسیرم
خدا اینجا غریبم
کجایی بید مجنون
کجایی ای طبیبم

دیگه هیچی برام نیست
دلم پر از صبوریست
نفهمیدی تو آخر
دلم در حسرت کیست

"Fati"

خدا کو؟؟




می خواهم شاد بنویسم
از گل ، از صدای چشمه

می خواهم توصیف کنم
تمام زیبایی ها را

می خواهم قدم هایم را سریع تر کنم
تا به خورشید برسم

می خواهم گل های اقاقی را
در آن سوی وجودت پرپر کنم

نمی توانم شاد بنویسم....


واسه یه پسر کوچولوی ناناز
که نمی دونم چه بلایی قراره سرش بیاد
دعا کنید

خدا الان کجایی؟؟
تورو خدا کمک کن چیزی نباشه


Monday, May 30, 2005

Apple



دیروز رفتم زیر درخت سیب
دوتا سیب چیدم

یکی تو ، یکی هم من
بعد وقتی خواب بودی آروم گذاشتم کنارت
امروز فهمیدم تو خواب دستت به سیب خورده و
افتاده

بازم نتونستم بهت بگم دوست دارم

شاید فردا واسط یه لیوان شربت آوردم
که اگه دستت به لیوان خورد
بیفته بشکنه و تو بفهمی من دوست دارم

شایدم امشب تو چشمات خیره شم،بعد سرم رو پایین بندازم و بگم
دوست دارم

Wednesday, May 25, 2005

تکرار



کاش یکی بهت می گفت که من از
تکرار لحظه های تلخ بیزارم

امروز به این فکر کردم که کاشکی
هیچ وقت نبودی

می خواستم کلی حرف واسط بزنم
...اشکام اجازه نداد

Monday, May 16, 2005

GHaaRiiiBee



غریبه ای ز دور دست می آید
با دستانی پر ز مهر

امشب مهمانی ماه و مهتاب است
ناشناس دوستش می دارم

شاید از غربت تنگ یک دل عاشق آمده
که نگاهش این چنین با من آمیخته

غریبه ای ز دور دست می آید
با دستانی پر ز مهر

ولبخندی مملو از احساس گرم خورشید
ناشناس دوستش می دارم

غریبه ای ز دور دست می آید
با دستانی پر ز مهر

آمد و در کنارم ماند
ناشناس دوستش می دارم

غریبه ای آمد
احساسم را دزدید
ورفت

غریبه ای ز دور دست می آید
با دستانی پر ز مهر
از چشمانش بی زارم
و
مهرش را نمی خواهم

Sunday, May 08, 2005

Think



وقتی می تونیم مشکلاتمون رو
با حرف زدن حل کنیم چرا باید
هیچی نگیم؟؟؟

چرا هیچ وقت فکر نمی کنیم شاید ما
از حرف طرف مقابل بد برداشت کردیم

چرا ما نمی خوایم قبول کنیم که
شاید یه چیزی گفتیم که دوستمون ناراحت شده
شاید حق داشته ناراحت شه
اصلا شاید شرایط روحی خوبی واسه پذیرفتن حرف ما نداشته

فقط بلدیم زود تصمیم بگیریم

چرا نباید به آدم ها فرصت داد
حتی اگه با بدیشون بازم صد قدم از ما دور شدن؟؟؟

یعنی دوستی این قد کشکیه؟؟؟
شاید هم دوست واقعیت نباشه
وگرنه زود از دستت ناراحت نمیشه

من خودم همیشه زود تصمیم می گیرم
ولی یه مدته که می خوام رو حرفام ، تصمیم هام
و حتی عقایدم فکر کنم و بعد نظر بدم
ولی اینو همیشه می دونم
که دوستامو همیشه دوست دارم

Monday, May 02, 2005

Beauty



وقتی دلگیری و تنها
غربت تمام دنیا
از دریچه قشنگ
چشم روشنت می باره

خیلی بده که دنیای قشنگت رو
آدم های مغرور و از خود راضی خراب کنن

خیلی بده که احساساتت رو به تمسخر بگیرن
و فقط بهت بگن بچه ای
دلم واسه دوستای دوران دانشگاه تنگ شده
اینجا خیلی تنهام

Saturday, April 23, 2005

Night




وقتی که شبای بارونی
هق هق گریه سر می دی

مثل گل نازی می مونی که
پروانه ها رو پر می دی

وقتی که توی سیاهی شب
ستاره ها می تابن برات

کوچه رنگ شادی می گیره و
برگ های درخت می رقصن برات

وقتی که شبای مهتابی
می ری کنار حوض آب

ماه می خنده وستاره بازم
از عشق تو شده بی تاب

وقتی می مونی ، عطر گل یاس
تو خونه بی داد می کنه

مثل آتیشی ، مثل نور ماه
که عشق فریاد می کنه

وقتی که می ری ، دیگه کسی نیست
تا با غمش ندا بده باز

این خونۀ ویرونه رو باز
با خنده هاش صفا بده باز

پس دیگه نرو ، پیش ما بمون
با رفتنت دلها می گیره

غربت می یاد و غم میمونه و
پروانه از غم پر می گیره

"فاطی"

Thursday, April 21, 2005

تکراریه




ترس دارم از صداي ماهيان
از صداي شعر آن مرغابيان
از صداي غرش درياي عشق
از تفكر يا خيال ساقيان
ترس دارم از كلام امشبت
از مي و مستي اين چندين شبت
از هراس تنگناهاي غريب
از غم عشق و دروغ و آن فريب
ترس دارم از همه آيينه ها
از غباري خفته بر اين سينه ها
ترس دارم امشب از هر چه كه هست
واي امشب خواب از من رخت بست
واي مي ترسم از اين سوداي عشق
واي امشب مي شوم رسواي عشق
ترس دارم امشب از آغوش تو
واي امشب كيست هم آغوش تو؟؟
واي نفرين باد آن كس كه ربود
او خدايم بود بعد از هر سجود
واي كابوس است يا ديوانگي
من چه كردم با توغير از بندگي
اين چنين دادي جواب عشق من؟؟
تو بگو.. اين است سر نوشت من؟؟
تو بگو با من چه كردي اي خدا
اين چنين دادي جواب بنده را
تو بگو اي تو چنار توي باغ
تو بگو من چه كشيدم از فراغ
تو بگو اي ماهي استخر آب
سايه ي عشقم در آبت همچو قاب
تو بگو با من چه كردي عشق...عشق
گشت فاني هر چه در قلبم سرشت
ترس من از مستي ومي نيست نيست
ترس من از بودنت با ديگريست



این رو قبلا هم نوشته بودم
ولی یکی از دوستام ازم خواست
بنویسمش اینجا

Monday, April 18, 2005

Dear



نازنینم
به تو می گویم باز
از پی درد غم انگیز فراق
از پریشانی و اندوه و نیاز

به تو می گویم باز
باز از این غربت وغم
دانه های اشک
در حسرت تو
می چکد ز چشم
همچون شبنم

به تو می گویم باز
از دل تنگ ، غریبی نالان
تند باد قهر و کینه
نوای باران

به تو می گویم باز
می نویسم
می گریسم،از صدای غرش ابر بهاری که گریخت
از صدای هق هق لاله قرمز
که در اندوه تونالان اشک ریخت


نازنینم
بی تو باز، لاله گریان
و منم مشت زنان
در پس کوچه انبوه خزان
گم شدم
و
...........
تو ندیدی دگرم دو چشم خندان

"فاطی"

Monday, April 11, 2005

فردا



در تلاطم حوض ماهی
دسته دسته ستاره ها به رقص در آمده اند
شب رنگ راز سر ناگشوده ای به خود گرفته است
که امیدی به فاش شدنش نیست
وآن نگاه افسون گر
که در امتداد نم نم باران
فنا می شود
وآن صدای سوداگر
که در عظمت وجود باد
غرق می شود
بوسه ای تا صبح باقیست
و در فرسنگ ها
صدای التماس رویای دگرگون شده اش
که مست می گرید
و تپش قلب خسته ای ، متحیر به دنبال شب
و سایه ای آن چنان که سبویی در دست
به استقبالش می آید
و او می رود
تا با سکوتش فریاد زند

Sunday, April 03, 2005

SHirazzz



تنهاییم و خط زدم و یه قلب پاک و مهربون
تقدیم کردم به اون کسی که من و برد به آسمون
تو آسمون میون ابر ، فریاد زدم دوسش دارم
می خوام واسش از این بالا ، هر چی ستارست بیارم


واااای این چند روز خیلی به من خوش گذشت
این آقا اومده بودن شیراز
در هر حال امیدوارم بهش خوش گذشته باشه

Wednesday, March 23, 2005

سیما بینا



می گم این 4 تا با هم خیلی زیبا می شنا
کتاب اسمبلی ، صدای خانوم سیما بینا و اشک و گریه

راستی سال نو همگی مبارک
ما که هیچ جا نرفتیم
امیدوارم همگی سال خوبی داشته باشید
سرشار از عشق ، صفا و صمیمیت

دیشب در خواب گنجشک ها را دیدم
که چه مشتاق لبخند می زدند
دیشب در خواب ماه زیبایی دیدم
که آرام می خندید
دیشب در خواب خش خش برگ های پاییزی را شنیدم
که آرام می گریست
دیشب در خواب نیاز دستهایی را دیدم
که در زیر چانه هایش کز کرده بود
دیشب در خواب پرستوی زیبایی دیدم
که بال گشوده ، پرواز می کرد
دیشب در خواب قصر یخی را دیدم
که بی تو آب می شد
دیشب در خواب سو سوی ستاره ها را دیدم
و هوهوی باد وحشی
که با ابرها بازی می کرد
دیشب صدای پای مسافر خسته ای را شنیدم
که به دنبال گمشده خود می گشت
دیشب .....
ودیشب صدای هق هق خود راشنیدم
که آرام برایت گریست
که خسته به دنبالت گشت
که به روی زیبایت لبخند زد
و در اعماق التماس دستهایت غرق شد



Monday, March 14, 2005

SPRING



دخترک پانزده ساله
که هر شب قبل از آمدن سال نو
به امید پوشیدن جامه ای نو سر به بالین می نهاد

امسال بعد از گذشتن 6 بهار زیبا از عمرش
هر شب به امید تو چشمانش را می بندد
تا شاید
یک شب،فقط یک شب در خوابش بیایی
دستانش را در دست بگیری
و با همان علاقه و عشق و محبت
بهار را با تمام وجود
به پایت بریزد
و بگوید تا آخرین بهار عمر
دوستت خواهد داشت

افسوس
هر شب جز کابوسی بیش نمی بیند

Wednesday, March 09, 2005

on line



الان ساعت 5:45 دقیقه است
من تا ساعت 2 تو بیمارستان بودم
بعدشم که خوابم نبرد
دو سه روزی می شه که حالم اصلا خوب نیست
الان هم سرم خیلی درد می کنه
از مریض بودن بدم می یاد
تا 2 ساعت دیگه هم باید برم کلاس
واااای خداااا
دیروز تو پله ها زمین خوردم
تمام دست و پام کبود شده
..............
از آدم های خود خواه بدم می یاد
از آدم های مغرور بدم می یاد
از آدم های شکاک بدم می یاد
خیلی دلم گرفته
واااای خداااا
چرا همه چیزای خوبو ازم می گیری
چرا دیگه هیچی نیست
حتی یه سلام و احوال پرسی
همه یاد بگیرید
هر وقت دیدید من آنلاینم
شما برید
چرا؟؟؟
چون شاید توقع بیجا دارم
اونم بعد از کلی مدت
کاش می فهمیدم توقع بیجا چیه
که به خاطرش رفتی

Saturday, March 05, 2005

ساز شکسته




هر چند که از آینه بی رنگ تر است
از خاطر غنچه ها دلم تنگ تر است


بشکن دل بی نوای ما را ای عشق
این ساز،شکسته اش خوش آهنگ تر است

سید حسین حسینی



دلم خیلی تنگ شده
واسه یه دنیای کوچیک که ساختمش
واسه لحظه هام
واسه دل سنگت
واسه یه لحظه بودنت
دلم تنگ شده
واسه خنده هات
واسه شونه هات
واسه احساس کردن دستات

چرا نیستی؟؟؟

Wednesday, March 02, 2005

for you



دوست داشتنی ترین و صمیمانه ترین
دوست داشتن ها را با شاخه گلی مریم
به تو تقدیم می کنم
بدان که هر روز دوستت دارم
هر روز بیشتر از روز قبل
و به یادت هستم
و
خواهم بود

Wednesday, February 23, 2005

where are u??



من آخر نفهمیدم ابراز احساسات کردن به یه نفر
نشونه دوست داشتنِ یا وابستگی
یه نفر یه رشته از احساسم رو قطع کرده
یعنی می شه به خاطر وابستگی به اونی که دوسش داری
ابراز احساسات نکنی؟؟؟


یه روز برای دیدنت می رم تا اوج آسمون
تا اون بالا یا این پایین،هر جا هستی پیشم بمون
یه روز برای دیدنت می رم پیش ستاره ها
برای بودن پیش تو می رم پیش خدا و ماه
یه روز برای دیدنت می رم پیش دریا وآب
برای گرمی تنت می رم تا پیش آفتاب
یه روز برای دیدنت یه قلب تنها می کشم
یه قلب تنها و ظریف به وسعت آه می کشم
یه روز برای دیدنت یه موج آبی می کشم
تو، دریا هم اگه باشی بدون که خسته نمی شم
یه روز برای دیدنت یه دسته مریم می یارم
دوست ندارم هیچ وقت برات یه ذره هم غم بیارم
یه روز برای دیدنت به هر جایی سر می زنم
تا بدونی دوست دارم،عاشق خنده هات منم
یه روز برای دیدنت می یام کنار پنجره
داد می زنم دوست دارم،دوست دارم یادت نره





Monday, February 21, 2005

مات



مرا به بازی دعوت کرد
با آنکه هیچ از بازی نمی دانستم
دعوتش را پذیرفتم
روبرویم نشست
خیره در چشمانش،بی اعتنا به بازی
و او آرام بازی را ادامه می داد
نمی دانستم اسبم،سربازانم،شاه و وزیرم چگونه حرکت می کنند
من فقط غرق در چشمانش بودم
و او بی اعتنا به من
بعد از دقایقی نگاهش را به نگاهم دوخت
تمام وجودم آتش گرفت
فکر کردم می خواهد بگوید مرا دوست دارد
"ولی او فقط گفت: "کیش
باز در عمق چشمانش خیره شدم
نمی دانم چرا نمی داند که من هیچ از بازی نمیدانم
و باز تکرارِ لحظه ای پیش
شاید باز می خواست همان کلمه را تکرار کند
ولی باز عاشقانه نگاهش کردم
شاید این بار راز درونم را بفهمد
و او آرام گفت
کیش و مات
........................
خوب
این سه روز هم تمام شد
حالا بماند که چه جوری تمام شد
ولی تمام شد

Thursday, February 17, 2005

بدرقه



نزدیک شدن به خدا سه راه دارد
ترک لذت
لذت ترک
ترک ترک

Monday, February 14, 2005

ستاره




در جستجوی یک رویا باز آمدم به سویت
روییای من آبی
تو از جنسِ سنگ
من پر ِ پرستو
تو شیشه ای نشکن از جنس باد
در های و هوی مستانه ات
همچو ستاره ای پناه بردم به پشت ابر
نمی دانم این ابرک چرا دگر از روی
صورتِ ستاره گونه ام کنار نرفت
ماندم...و باز
های وهوی باد وحشی
ابرک را به کناری برد
ستاره در وجودم خندید

و نمی دانم این بار
از های و هوی مستانه ات
به کجا پناه ببرم

..............

شاید یه شب تا صبح واسه چیزایی
که دیگه هیچ وقت نیست گریه کنید
دیگه هیچ وقت اون آرامش ، بعد از کلی ترس ، وجود نداره
و دیگه هیج جایی نیست که سرم رو بذارم و واسه
چند دقیقه آروم شم....همش خیاله

Friday, February 11, 2005

don't stay



دوست دارم قصیده ای بسرایم
فقط برای تو
دوست دارم صدای عشق را
با بانگی بلند فریاد بزنم
خداااااااا..................خداااااااااا
چرا امشب هرچه می خوانمش نیست
من در دریای پر تلاطمِ مهرش غرق شدم
ای انسانها
کسی فریادم را می شنود؟؟؟
موج های کینه و نفرت به سویم می آیند
چه کنم؟؟؟
باز می خوانمش
با صدایی رساتر از دیروز
نمی آید
رفت

Sunday, February 06, 2005

سوسک



می دونید آدما وقتی خیلی به هم نزدیک می شن
همدیگرو نمی بینن ، و شاید در عین نزدیکی از
هم دور باشن
با اینکه شاید نقش مهمی هم واسه هم دیگه داشته باشن
مثل بینی که در زندگی ما نقش خیلی مهمی داره
ما باهاش نفس می کشیم،ولی هیچ وقت موقع نفس کشیدن بهش فکر نمی کنم
اونقد هم به ما نزدیک هست که اصلا نمی بینیمش
.................................

دیروز باز با خاله سوسکه به گز کردن خیابونا پرداختیم
فرمودند که لطفا فراموششون نکنید ... زود بر می گردن
بعدش هم کلی خرید کردیم واسه دانشگاه
کلی به من خوش گذشت
جای هیشکی هم خالی نبود
بعدشم نشستیم با دل استراحت ماهنامه نیما رو خوندیم
خیلی توپ بود

Monday, January 31, 2005

بیا



دو روز پیش یه چیزه تازه یاد گرفتم
آدما وقتی به هم خوبی می کنن به اندازه یک قدم
به همدیگه نزدیک می شن ولی با هر بدی صد قدم از هم دور می شن

و شاید با اینکه همیشه منو می بخشی الان فرسنگ ها از تو دورم
می خوام بازم به طرفت بیام...ولی

منو ببخش

Thursday, January 20, 2005

......



می دونید...شاید اگه خیلی زیاد به یه نفر احترام بذارید
واقعا زیر دلش بزنه...کلی حرف دارم بزنم...از زمین و زمان گله دارم
از دست خودم ناراحتم ... از دست همه ناراحتم ... فک کنم یه بار اینو
اینجا نوشتم که من سعی می کنم به همه کمک کنم ... به حرف همه گوش کنم
به همه دلداری بدم ... ولی درست لحظه ای که خودم به همهُ اینا نیاز دارم
همه تنهام می ذارن...خیلی دلم گرفته

یا اینکه یه نفر به شما بگه براش یه کاری رو انجام بدید
و وقتی انجام می دید ازتووون شاکی می شه
خوب اگه می خوای واست یه کاری انجام بدم پس چرا شاکی می شی
...از دست آدما دلم گرفته
همه ، همه کاری می کنن به من که می رسه
یادشووون می یاد کلی کارٍ عقب افتاده دارن
همه ، همه جا تشریف می برن ... خوش می گذرونن
به من که می رسه یا امتحان دارن
یا تحویل پروژه دارن
...یا
خوب یعنی همیشه باید من همهُ آدما رو درک کنم
یکی هم یکم منو درک کنه
تو یه همچین موقعیتی
از اونایی که دوسشون داری چه توقعی داری
تو حق نداری توقع داشته باشی
اونا توقع دارن که درکشون کنی

Tuesday, January 18, 2005

آب




در کویر دل سنگم
گویی باز تشنه ای راه گم کرده باشد
...افسوس
چشمهُ جوشان دلم باز خشکیده
...افسوس
گویی زیبایی و طراوت آن چشمهُ جوشان را ربوده اند
دیر زمانی است که دیگر از صدای شرشر آن
هیچ خبری نیست
و شاید تشنگانی دگر
که در آرزوی قطره ای آب
به سوی چشمه جوشان پر بکشند
و در حسرت قطره ای آب
فنا شوند


Sunday, January 16, 2005

درد دل



الان خیلی دلم گرفته...دوست دارم گریه کنم...نمی دونم چرا


شب گشته سیه همچو بهاری غمگین
همچون دل من در آرزوی تو نگین

شب گشت و دگر از تو ندارم خبری
من خسته و نالان ز پس بی خبری

شب گشت و دگر نیست مرا پای عبور
حتی دگرم نیست امیدی به حضور

شب گشت و تو را با من تنها دوری
پنهان شده ام در آرزوی نوری

شب گشت و مرا برد به سویی نالان
گم شد سخنم در آن سکوت و باران

شب گشت و ندانم دگر این بازی چیست
آن سایه به دنبال من نالان کیست؟؟؟؟


می دونم تکراریه...ولی الان فقط اینو داشتم بگم

Thursday, January 13, 2005

no title



به مجنون گفت روزی عیب جویی
که پیدا کن به از لیلی نکویی
که لیلی گر چه در چشم تو حوری است
به هر حسنی ز حسن او نکویی است
ز حرف عیب جو مجنون بر آشفت
در آن آشفتگی خندان شد و گفت
اگر در دیده مجنون نشینی
به غیر از خوبی لیلی نبینی
تو کی دانی که لیلی چون نکویی است
کزو چشمت همین بر زلف و رویی است
تو قد بینی و مجنون جلوه ناز
تو چشم و او نگاه ناوک انداز
تو مو بینی و مجنون پیچش مو
تو ابرو،او اشارت های ابرو
دل مجنون ز شکّر خنده ، خون است
تو لب می بینی و دندان که چون است
کسی کاو را تو لیلی کرده ای نام
نه آن لیلی است کز من برده آرام
وحشی بافقی


چه حس بدی...اون کسی رو که شما یه جور خوب و محشر می بینید بقیه فقط یه آدم عادی
می بینند...اصلا نتونستم احساسم رو بیان کنم...ولی فکر کنم این شعر همه چیز رو گفته


Monday, January 03, 2005

حالا دیگه نیست



مسلمانان مرا وقتی دلی بود
که با وی گفتمی گر مشکلی بود
به گردابی چو می افتادم از غم
به تدبیرش امید ساحلی بود
دلی همدرد و یاری مصلحت بین
که استظهار هر اهل دلی بود
ز من ضایع شد اندر کوی جانان
چه دامن گیر یارب منزلی بود
هنر بی عیب حرمان نیست لیکن
زمن محروم تر کِی ساملی بود
برین جان پریشان رحمت آرید
که وقتی کاردانی کاملی بود
مرا تا عشق تسلیم سخن کرد
حدیثم نکته هر محفلی بود
مگو دیگر که حافظ نکته دان است
که ما دیدیم و محکم جاهلی بود

Saturday, January 01, 2005

سیمین بهبهانی



بچّه ها صبحتان به خير...سلام
درس امروز ما فعل مجهول است
فعل مجهول چيست می دانيد؟
نسبت فعل ما به مفعول است

در دهانم زبان چو آويز
در تهيگاه زنگ می لغزيد
صوت ناسازم آنچنان که مگرـ
شيشه بر روی سنگ می لغزيد

ساعتی داد آن سخن دادم
حقّ گفتار را ادا کردم
تا ز اعجاز خود شوم آگاه
ژاله را زآن ميان صدا کردم


ژاله! از درس من چه فهميدی؟
پاسخ من سکوت بود و سکوت
ده جوابم بده کجا بودی؟
رفته بودی به عالم هپروت؟

خندهء دختران و غرش من
ريخت بر فرق ژاله چون باران
ليک او بود غرق حيرت خويش
غافل از اوستاد و از ياران

خشمگين،انتقامجو،گفتم
بچّه ها! گوش ژاله سنگين است
دختری طعنه زد که:نه خانم
درس در گوش ژاله ياسين است



باز هم خنده ها و همهمه ها
تند و پيگير می رسيد به گوش
زير آتشفشان ديدهء من
ژاله آرام بود و سرد و خموش


رفته تا عمق چشم حيرانم
آن دو ميخ نگاه خيرهء او
موج زن در دو چشم بی گنهش
رازی از روزگار تيرهء او


آنچه در آن نگاه می خواندم
قصّهء غصّه بود و حرمان بود
ناله ای کرد و در سخن آمد
با صدايی که سخت لرزان بود



"فعل مجهول" فعل آن پدريست
که دلم را ز درد پر خون کرد
خواهرم را به مشت و سيلی کوفت
مادرم را ز خانه بيرون کرد


شب دوش از گرسنگی تا صبح
خواهر شيرخوار من ناليد
سوخت از تاب شب برادر من
تا سحر در کنار من ناليد



از غم آن دو تن،دو ديدهء من
اين يکی اشک بود و آن خون بود
مادرم را دگر نمی دانم
که کجا رفت و حال او چون بود


گفت و ناليد و آنچه باقی ماند
هق هق گريه بود و نالهء او
شسته می شد به قطره های سرشک
چهرهء همچو برگ لالهء او


نالهء من به ناله اش آميخت
که غلط بود آنچه من گفتم
درس امروز، قصّهء غم توست
تو بگو،من چرا سخن گفتم؟


"فعل مجهول" فعل آن پدريست
که تو را بی گناه می سوزد
آن حريق هوس بود که در او
مادری بی پناه می سوزد؟