Monday, August 22, 2005

شاید



موقع خدافظی حتی حاظر نشد بهم بگه دلش واسم تنگ شده
شاید نمی دونه
شاید نمی دونست
شاید کسی بهش نگفته
شاید دیگه هیچ وقت نگه
شاید نمی دونه که دلش تنگ شده
شاید هیچ وقت دیگه دلش واسم تنگ نشه
شاید نمی دونه دارم می رم و شاید دیگه هیچ وقت نیام
شایدم گذاشته سر فرصت سفره دلشو پیشم باز کنه و زار زار گریه کنه
موقع خدافظی حتی حاظر نشد بهم بگه دلش واسم تنگ شده
و اگه رفتم دلش واسم تنگ می شه
شاید صدام عذابش می داد
شاید نگام عذابش می داد
فرار کرد،رفت
فک کنم همه شور و اشتیاقش تموم شده
چون سرد بود،مثل همیشه نبود
نمی دونم...شاید از من بدش می یاد
ولی من
من
من
من
من
من
...

Wednesday, August 17, 2005

تا حالا



تا حالا دو تا چشم دیدی
با انتظار
پشت پنجره
پشت این همه همهمه

تا حالا دو تا دست دیدی
با التماس
رو به آسمون
با غصه و غم
لبریز از نیاز

تا حالا نگاهی دیدی
با اشک و نیاز
تو چشمای تو
دنبال یه راز

تا حالا صدا شنیدی
تو یه دشت سبز
پر از غم و درد
از سوز قلب سرد

تا حالا پرنده دیدی
با حس بهار
آواز بخونه
بی آروم و قرار

تا حالا شده بشینی
زیر سرو باغ
آه بکشی،گریه بکنی
از درد فراق

تا حالا شده تو دلت
غصه جا کنه
هیشکی نتونه
دردتو دوا کنه

"Fati"

Monday, August 08, 2005

من زنده هستم



تو، اشتیاق و تمنای لحظه های منی
تو ، در دل تنگم نسیم صبح دمی

من آن بهار که پیمان عشق می بندد
تو همچو ستاره چنان دور از نظری

دلم ز حزن دروغین و آه چرکین است
مگر نخواستی صنمم غم از دلم ببری؟

نگاه یخ زده ام در پس قدم های تو مرد
چرا دگر به خنده مستانه ام نمی نگری

من از نگاه و فریب جاده هیچ نمی دانم
نشایدت که بخواهی به مقصدم نبری

من از صدای این دل تنگم نیاز می شنوم
چرا محبت و عشقت نمی دهد ثمری

من از صدای چکاوک شنیده ام به دروغ
که فارغ از من و در اندیشه دگری

"Fati"