Monday, February 21, 2005

مات



مرا به بازی دعوت کرد
با آنکه هیچ از بازی نمی دانستم
دعوتش را پذیرفتم
روبرویم نشست
خیره در چشمانش،بی اعتنا به بازی
و او آرام بازی را ادامه می داد
نمی دانستم اسبم،سربازانم،شاه و وزیرم چگونه حرکت می کنند
من فقط غرق در چشمانش بودم
و او بی اعتنا به من
بعد از دقایقی نگاهش را به نگاهم دوخت
تمام وجودم آتش گرفت
فکر کردم می خواهد بگوید مرا دوست دارد
"ولی او فقط گفت: "کیش
باز در عمق چشمانش خیره شدم
نمی دانم چرا نمی داند که من هیچ از بازی نمیدانم
و باز تکرارِ لحظه ای پیش
شاید باز می خواست همان کلمه را تکرار کند
ولی باز عاشقانه نگاهش کردم
شاید این بار راز درونم را بفهمد
و او آرام گفت
کیش و مات
........................
خوب
این سه روز هم تمام شد
حالا بماند که چه جوری تمام شد
ولی تمام شد

No comments: