نمی دانم چرا آن شب
نگاه یخ زده ام
در شعله های گرم نگاهت
فنا نشد
نمی دانم چرا آن شب
دلم حیران به دنبال تو
برای راز و نیاز می گشت
و تو نبودی
نمی دانم چرا آن شب
هق هق اشک هایم را
به سیاهی شب سپردم
و تو رفتی
نمی دانم چرا آن شب
التماس دست هایم را ندیدی
چشم هایم را
که در پس قدم هایت زار گریست
و تو نماندی
نمی دانم چرا آن شب
ناله سر دادم
که بی تو خواهم مرد
و تو خندیدی
و رفتی...تنها ماندم...گریه کردم
و صبح،با تمنای صدای زیبایت
از خواب بیدار شدم
تو بودی،خندیدی
مرا بوسیدی
در انتهای نگاهت ذوب شدم
و خواب آن شب را به فراموشی سپردم