نمي آيد
توقع داري چه بنويسم وقتي هيچ چيز بوي باران را ندارد غير از چشمان من
از كه بنويسم وقتي هيچ كس ، در كوچك قلبم را نمي كوبد
از كه بگويم؟
از تو ، از خاطره هايمان ، از امروز يا از فردا؟
از چه بگويم كه چشمانت نبارد و چشمانم نبارد
دلم گرفته است ، براي تو ، براي باران ، براي او دلتنگم
انتظار مي كشم براي باران
براي تو و شايد روزنه اي از نور
من از جدايي مي ترسم و از باران گله دارم كه چرا نمي بارد
من از خدا هم گله دارم
خدايا
مي آيي و مي روي ، مي آيم و مي روم
و هر دو غريبه اي بيش نيستيم
انگار نه انگار كه يك روز باران دست هايمان را در دست هم گذاشت و برايمان خنديد
و امروز من اينجا و تو ... و تو ... و تو
راستي خانه ات كجاست؟
كجايي كه هر چه مي گردم نمي يابمت
كجايي كه چنان دلتنگت گشته ام كه نمي داني و نمي بيني؟
مي خندم ، بعضي وقت ها
و مي گريم
تو نيستي و انگار هيچ كس نيست
و شايد هيچ كس هم نباشد
دلم برايت تنگ شده است
براي تو
راستي تو كجايي كه هر چه مي گردم نمي يابمت حتي در باران
شايد بميرم و تو هيچ وقت بر مزارم حتي شاخه اي گل هم نياوري
دلم برايت تنگ شده است
ديشب خواب ديدم كه مي آيي و مرا با خود سوار نسيم مي كني و مي خندي
سلام
مي شناسي؟
"Fati"