Monday, August 18, 2008

دلتنگي هاي آدمي را باد ترانه اي مي خواند


نمي آيد
توقع داري چه بنويسم وقتي هيچ چيز بوي باران را ندارد غير از چشمان من

از كه بنويسم وقتي هيچ كس ، در كوچك قلبم را نمي كوبد
از كه بگويم؟

از تو ، از خاطره هايمان ، از امروز يا از فردا؟
از چه بگويم كه چشمانت نبارد و چشمانم نبارد

دلم گرفته است ، براي تو ، براي باران ، براي او دلتنگم
انتظار مي كشم براي باران
براي تو و شايد روزنه اي از نور

من از جدايي مي ترسم و از باران گله دارم كه چرا نمي بارد
من از خدا هم گله دارم
خدايا

مي آيي و مي روي ، مي آيم و مي روم
و هر دو غريبه اي بيش نيستيم
انگار نه انگار كه يك روز باران دست هايمان را در دست هم گذاشت و برايمان خنديد

و امروز من اينجا و تو ... و تو ... و تو
راستي خانه ات كجاست؟
كجايي كه هر چه مي گردم نمي يابمت

كجايي كه چنان دلتنگت گشته ام كه نمي داني و نمي بيني؟

مي خندم ، بعضي وقت ها
و مي گريم

تو نيستي و انگار هيچ كس نيست
و شايد هيچ كس هم نباشد

دلم برايت تنگ شده است
براي تو
راستي تو كجايي كه هر چه مي گردم نمي يابمت حتي در باران

شايد بميرم و تو هيچ وقت بر مزارم حتي شاخه اي گل هم نياوري

دلم برايت تنگ شده است
ديشب خواب ديدم كه مي آيي و مرا با خود سوار نسيم مي كني و مي خندي

سلام
مي شناسي؟

"Fati"