Tuesday, June 21, 2005

life




زندگی خيلي زيباست مثل گلای قالی
اگه ازش دور شدی بدون خيلي بی حالی
زندگی مثل حس ..حس بهاری شدن
حس خوب يه لذت.. با عشق همراهی شدن
زندگی مثل برف..هی می ريزه تو ناودون
ما هم بازيگراشيم...شاديم از ريزش اون
زندگی جوی آبه رد می شه هی تند وتند
بپا عقب نمونی سرعتت رونکن کند
زندگی مثل دريا عظيمه و آبيه
تو اين درياي آبی عده ای مرغابيه
زندگی مثل مرگ .. مرگ گلای باغچه
ما هم يه روز می ميريم ..مثل مرگ يه غنچه
خوشحالی و غم و درد جزء زندگيمونه
بيايد شادی كنيم ما تا غم تنها بمونه



پست قبلی یه احساس دلتنگی عمیق بوود
ببخشید اگه ناراحتتون کردم
از همه اونایی که ناراحتشون کردم معذرت می خوام
منم شما رو خیلی دوست دارم
الان شاد ، سر حال و خوشحال هستم

Monday, June 13, 2005

شونه می خوام



غربت سیاه چشمانم
دیشب در امتداد باران سیل آسای اشکم
غرق شد
و درد احساسم
که تا صبح خواب از چشمانم ربوده بود
با صدای خورشید به پایان رسید
حسادتم فرو کشید
همه چی تموم شد
به همین سادگی
با یک بیت شعر
با یه حس
با چند تا قطره اشک ، نه ، با یه دریا اشک
با یه عمر خوشبختی
و شاید از این به بعد

می خوام سرم رو، رو شونه های یه آدم بذارم
و فقط گریه کنم
می خوام زار بزنم
کی بهم شونه می ده؟؟
کی دست تو موهام می کشه و می گه فاطی آروم باش
یکی داوطلب شه
دلم پوسید
دارم آتیش می گیرم

بابا یکی کمکم کنه
خستم
می خوام برم
حسووودم
قلبم درد می کنه
چرا هیشکی صدامو نمی شنوه
از این بلندتر نمی تونم فریاد بزنم
خدا...باز منو یادت رفت
خدا...برم با کی درد دل کنم
خدا خسته ام
خدا
دارم می سوزم
انگار آتیش ریختن به جونم
تو که آخر همه چیز و می دونی چرا این کارو با من کردی
خدا..من چی کار کردم که اینجوری حالمو گرفتی
خوب جواب بده دبگه

دلم واسه حافظ تنگ شده
واسه درویش
واسه درد دل های دوستانه
واسه قهر و آشتی
واسه 2 سال محبت صادقانه

خدا دلم پوسید
دچار کمبود محبت شدم
محبت های بدنم تموم شده
الان فقط یه شونه می خوام که آرومم کنه

Thursday, June 09, 2005

Say



در انتهای وجودم
تارش را تنیده

تک تک سلول هایم را
انفرادی ربوده

به صخره ای در
آن سوی احساسم
آویزان شده

از عمق جانم
صدای موج های پر تلاطمش می آید
که اسیر گشته
در حصیری از تخته سنگ ها

جوشش رودخانه ای از خون
که از قلبش رمیده و
بی هوا به سویم می آید

در سیاهی چشمانم
به صعود قله های احساس می رود

صداقت دستانم را
بوسه های مستانه اش پر کرده

قلب بی احساسش در زیر گام هایی از احساس
فنا گشته

و

ودگر بار از بهار چه می خواهی؟؟
بهار بعد از این برای من و تو

هیچ رنگی نخواهد داشت


در کنج خلوت زندان تنیده ات
بنشین

و دریای مواج را بنگر

او فردا نخواهد بود

وتو در حسرت گفتن
دوستت دارم
غرق می شوی


Sunday, June 05, 2005

*Star*



شبای بی ستاره
من و غم باز دوباره
صدای مرگ و تقدیر
از آسمون می باره

دل سنگت چه آسون
منو تنها می ذاره
آخه اون ور ابرا
عروسیه بهاره

صدام آروم نداره
دلم باز بی قراره
نگاه پشت شیشه
برام گریه می یاره


تموم شد هر چی بود رفت
نگام داره برات حرف
شدم یه گل پرپر
زیر سنگینیه برف

مث آهو اسیرم
خدا اینجا غریبم
کجایی بید مجنون
کجایی ای طبیبم

دیگه هیچی برام نیست
دلم پر از صبوریست
نفهمیدی تو آخر
دلم در حسرت کیست

"Fati"

خدا کو؟؟




می خواهم شاد بنویسم
از گل ، از صدای چشمه

می خواهم توصیف کنم
تمام زیبایی ها را

می خواهم قدم هایم را سریع تر کنم
تا به خورشید برسم

می خواهم گل های اقاقی را
در آن سوی وجودت پرپر کنم

نمی توانم شاد بنویسم....


واسه یه پسر کوچولوی ناناز
که نمی دونم چه بلایی قراره سرش بیاد
دعا کنید

خدا الان کجایی؟؟
تورو خدا کمک کن چیزی نباشه