Monday, January 31, 2005

بیا



دو روز پیش یه چیزه تازه یاد گرفتم
آدما وقتی به هم خوبی می کنن به اندازه یک قدم
به همدیگه نزدیک می شن ولی با هر بدی صد قدم از هم دور می شن

و شاید با اینکه همیشه منو می بخشی الان فرسنگ ها از تو دورم
می خوام بازم به طرفت بیام...ولی

منو ببخش

Thursday, January 20, 2005

......



می دونید...شاید اگه خیلی زیاد به یه نفر احترام بذارید
واقعا زیر دلش بزنه...کلی حرف دارم بزنم...از زمین و زمان گله دارم
از دست خودم ناراحتم ... از دست همه ناراحتم ... فک کنم یه بار اینو
اینجا نوشتم که من سعی می کنم به همه کمک کنم ... به حرف همه گوش کنم
به همه دلداری بدم ... ولی درست لحظه ای که خودم به همهُ اینا نیاز دارم
همه تنهام می ذارن...خیلی دلم گرفته

یا اینکه یه نفر به شما بگه براش یه کاری رو انجام بدید
و وقتی انجام می دید ازتووون شاکی می شه
خوب اگه می خوای واست یه کاری انجام بدم پس چرا شاکی می شی
...از دست آدما دلم گرفته
همه ، همه کاری می کنن به من که می رسه
یادشووون می یاد کلی کارٍ عقب افتاده دارن
همه ، همه جا تشریف می برن ... خوش می گذرونن
به من که می رسه یا امتحان دارن
یا تحویل پروژه دارن
...یا
خوب یعنی همیشه باید من همهُ آدما رو درک کنم
یکی هم یکم منو درک کنه
تو یه همچین موقعیتی
از اونایی که دوسشون داری چه توقعی داری
تو حق نداری توقع داشته باشی
اونا توقع دارن که درکشون کنی

Tuesday, January 18, 2005

آب




در کویر دل سنگم
گویی باز تشنه ای راه گم کرده باشد
...افسوس
چشمهُ جوشان دلم باز خشکیده
...افسوس
گویی زیبایی و طراوت آن چشمهُ جوشان را ربوده اند
دیر زمانی است که دیگر از صدای شرشر آن
هیچ خبری نیست
و شاید تشنگانی دگر
که در آرزوی قطره ای آب
به سوی چشمه جوشان پر بکشند
و در حسرت قطره ای آب
فنا شوند


Sunday, January 16, 2005

درد دل



الان خیلی دلم گرفته...دوست دارم گریه کنم...نمی دونم چرا


شب گشته سیه همچو بهاری غمگین
همچون دل من در آرزوی تو نگین

شب گشت و دگر از تو ندارم خبری
من خسته و نالان ز پس بی خبری

شب گشت و دگر نیست مرا پای عبور
حتی دگرم نیست امیدی به حضور

شب گشت و تو را با من تنها دوری
پنهان شده ام در آرزوی نوری

شب گشت و مرا برد به سویی نالان
گم شد سخنم در آن سکوت و باران

شب گشت و ندانم دگر این بازی چیست
آن سایه به دنبال من نالان کیست؟؟؟؟


می دونم تکراریه...ولی الان فقط اینو داشتم بگم

Thursday, January 13, 2005

no title



به مجنون گفت روزی عیب جویی
که پیدا کن به از لیلی نکویی
که لیلی گر چه در چشم تو حوری است
به هر حسنی ز حسن او نکویی است
ز حرف عیب جو مجنون بر آشفت
در آن آشفتگی خندان شد و گفت
اگر در دیده مجنون نشینی
به غیر از خوبی لیلی نبینی
تو کی دانی که لیلی چون نکویی است
کزو چشمت همین بر زلف و رویی است
تو قد بینی و مجنون جلوه ناز
تو چشم و او نگاه ناوک انداز
تو مو بینی و مجنون پیچش مو
تو ابرو،او اشارت های ابرو
دل مجنون ز شکّر خنده ، خون است
تو لب می بینی و دندان که چون است
کسی کاو را تو لیلی کرده ای نام
نه آن لیلی است کز من برده آرام
وحشی بافقی


چه حس بدی...اون کسی رو که شما یه جور خوب و محشر می بینید بقیه فقط یه آدم عادی
می بینند...اصلا نتونستم احساسم رو بیان کنم...ولی فکر کنم این شعر همه چیز رو گفته


Monday, January 03, 2005

حالا دیگه نیست



مسلمانان مرا وقتی دلی بود
که با وی گفتمی گر مشکلی بود
به گردابی چو می افتادم از غم
به تدبیرش امید ساحلی بود
دلی همدرد و یاری مصلحت بین
که استظهار هر اهل دلی بود
ز من ضایع شد اندر کوی جانان
چه دامن گیر یارب منزلی بود
هنر بی عیب حرمان نیست لیکن
زمن محروم تر کِی ساملی بود
برین جان پریشان رحمت آرید
که وقتی کاردانی کاملی بود
مرا تا عشق تسلیم سخن کرد
حدیثم نکته هر محفلی بود
مگو دیگر که حافظ نکته دان است
که ما دیدیم و محکم جاهلی بود

Saturday, January 01, 2005

سیمین بهبهانی



بچّه ها صبحتان به خير...سلام
درس امروز ما فعل مجهول است
فعل مجهول چيست می دانيد؟
نسبت فعل ما به مفعول است

در دهانم زبان چو آويز
در تهيگاه زنگ می لغزيد
صوت ناسازم آنچنان که مگرـ
شيشه بر روی سنگ می لغزيد

ساعتی داد آن سخن دادم
حقّ گفتار را ادا کردم
تا ز اعجاز خود شوم آگاه
ژاله را زآن ميان صدا کردم


ژاله! از درس من چه فهميدی؟
پاسخ من سکوت بود و سکوت
ده جوابم بده کجا بودی؟
رفته بودی به عالم هپروت؟

خندهء دختران و غرش من
ريخت بر فرق ژاله چون باران
ليک او بود غرق حيرت خويش
غافل از اوستاد و از ياران

خشمگين،انتقامجو،گفتم
بچّه ها! گوش ژاله سنگين است
دختری طعنه زد که:نه خانم
درس در گوش ژاله ياسين است



باز هم خنده ها و همهمه ها
تند و پيگير می رسيد به گوش
زير آتشفشان ديدهء من
ژاله آرام بود و سرد و خموش


رفته تا عمق چشم حيرانم
آن دو ميخ نگاه خيرهء او
موج زن در دو چشم بی گنهش
رازی از روزگار تيرهء او


آنچه در آن نگاه می خواندم
قصّهء غصّه بود و حرمان بود
ناله ای کرد و در سخن آمد
با صدايی که سخت لرزان بود



"فعل مجهول" فعل آن پدريست
که دلم را ز درد پر خون کرد
خواهرم را به مشت و سيلی کوفت
مادرم را ز خانه بيرون کرد


شب دوش از گرسنگی تا صبح
خواهر شيرخوار من ناليد
سوخت از تاب شب برادر من
تا سحر در کنار من ناليد



از غم آن دو تن،دو ديدهء من
اين يکی اشک بود و آن خون بود
مادرم را دگر نمی دانم
که کجا رفت و حال او چون بود


گفت و ناليد و آنچه باقی ماند
هق هق گريه بود و نالهء او
شسته می شد به قطره های سرشک
چهرهء همچو برگ لالهء او


نالهء من به ناله اش آميخت
که غلط بود آنچه من گفتم
درس امروز، قصّهء غم توست
تو بگو،من چرا سخن گفتم؟


"فعل مجهول" فعل آن پدريست
که تو را بی گناه می سوزد
آن حريق هوس بود که در او
مادری بی پناه می سوزد؟