Friday, December 29, 2006

می دانی؟می بینی؟



راستی .... گفته بودم عاشق بارانم؟
وقت باران زدن و گریه ابر ، ابر من نیز مثال دلبر گمشدهای می نالد

راستی .... گفته بودم عاشق دریایم؟
عاشق دریایم و دلم را یک روز به نگاه تشنه دریایت خواهم داد

تاکنون دیده ای ار دیدن گلبرگ گل قرمز ناز صورتم می خندد؟
عاشق پرپر هر گل هستم که به رنگ سرخ است

وقت روئیدن یک دانه ز خاک قلب من را دیدی؟
زندگی می بخشد رویش دانه ز خاک به صدای قلبم

تا کنون دیده ای از عشق فراری باشم؟
عشق همچون خونی در رگم می جوشد و تو را می خواند

تا کنون دیده ای با ناله باد دل من زار زند؟
دل من هر روز در ناله باد اشک ها می ریزد

هیچ می دانستی همدمم یک جغد است؟
جغد پیری هر شب تا سحر با دل من می خواند

راستی .... ماهی تنگ بلورم دیدی؟
روز و شب چشمش را به دو دستم خیره و دلش دریا را می خواند
گاه می اندیشم چه سیاه است دلم که دلش را به اسیری بردم
گاه می اندیشم چه سپید است دلت که دلم را به اسیری بردی

دیده ای وقت خزان دلگیرم؟
مرگ را می بینم و جدایی از تو

راستی
می دانی؟
می بینی؟


"Fati"
85/09/25

Sunday, December 10, 2006

دیر شد ، او هم رفت




آمدی جانم به قربانت ، ولی حالا چرا



من امشب مست می میرم در این زندان تاریک و غبار آلود
من امشب مست می میرم میان حسرت اندک نگاهی

من امشب مست می میرم ، من امشب خواب می بینم
تو را در خواب می بینم
تو را کز صبح بیداری
نگاهت در نگاه من
و چشمانت مثال ابر باران خورده ای آرام می بارد
و من می بینمت ، می خوانمت این واپسین لحظات

من امشب خواب می بینم
تو را در خواب می بینم که می خندی
مرا در لذتی مدهوش خواهی کرد و من از هر چه می بینم به شادی می کنم فریاد
من امشب دستهایت را میان شعله های گرم احساسم به دست باد خواهم داد

من امشب خواب می بینم
که تو در گوشه ای آرام می خندی و من آرام می گریم
سرم را در میان بازوانت می فشاری
و من آرام می گیرم

من امشب خواب می بینم
که باران می زند بر کوچه باغ زندگیمان
من و تو مست در باران ، خرامان در نگاه باد ، می رقصیم و می خوانیم

من امشب خواب می بینم
که تو امشب به دستانم امید و آرزو آری
و چشمانم بشویی از غبار غم
و در قلبم محبت ها بیفشانی

ولی افسوس خوابم من

صدای صبح می آید
و من آرام می میرم
تو را در خواب می بینم
که بر گورم نشستی ، ناله سر دادی
صدایم می کنی برگرد

ولی افسوس خوابم من

"Fati"
85/09/19


Friday, December 01, 2006

در فراق یار



لحظه هایی که برایت خواندم
شعری از عشق و ترنم در باد
آه افسوس که خشکید و گذشت
نامه هایم همگی رفت به باد

شعر من از شب مهتابی بود
دفترم عطر گل مریم داشت
برگ های گل مریم هم ریخت
در دلم حسرت یک مرهم کاشت

هر شب از پشت نگاهی عاشق
دل به چشمان سیاهت بستم
ولی امشب که نگاهت پژمرد
زندگی گشت خزان در دستم

گفته بودم که پس از رفتن تو
دل به آواز قناری بندم
ولی افسوس قناری هم مرد
و من از زندگیم می خندم

حال بر روی دلم از هر سو
همه پنجره ها بسته شده
شعر و آهنگ شبانگاهی من
از غم و گریه من خسته شده

راز چشمان سیاهت باید
برود از بر من ، دور شود
یا که افسانه عاشق شدنم
خفته در دامن این گور شود

می روم سوی دیاری دیگر
یاد تو در دل من می ماند
تا سحرگاه فراموشی عشق
هر دو چشمم ز غمت می نالد


"Fati"
85/09/10

Saturday, November 04, 2006

دعــــــــا



دیشب از خدا خواستم که هر چی از عمر من مونده بگیره
ولی واسه یکی از دوستام هیچ اتفاقی نیفته
خیلی دعا کردم
خیلی دوسش دارم


خدایـــــــــــــــــــــا
خودت کمکش کن


خیلی خجالت می کشم

"شما هم واسش دعا کنید"

Tuesday, September 26, 2006

قاصدک




قاصدك ! هان ، چه خبر آوردي ؟




قاصدک از که خبر آوردی؟
رنگ امید از این بی خبری پاک شده است
تو بگو از چه خبر آوردی؟

قاصدک
این خبر از کیست که می نالی تو
مست در دامن شب ، بی خود و حیرانی تو

قاصدک
فصل اقاقی ها رفت
چند روزی است که چشمم به در و سایه شب خشک شده است
بگشا راز لبت ، دیر شده است

قاصدک
مست دو چشمش بودم
روزگاری همه امیدم بود
ناگهان باد خزانی آمد
هستی از دیده ی شادم بربود

بعد از آن هیچ نمی دانم من
که دو چشمش به کدامین سو رفت
تو بگو قاصدک همدم من
تو بگو عشق چرا پر زد و رفت

قاصدک منتظرم
چیزی گو
بگو از او که دلم پرپر شد
بگو آن راز درونت ، بگشا
بگشا داغ دلم از سر شد

ولی آن قاصدک پر شر و شور
ناله سر داد که او رفت و دگر اینجا نیست
در سرش فکر تو و فردا نیست

دل او در طلب عشق دگر بی تاب است
و شبش مهتاب است

قاصدک
پس تو چرا می نالی؟
راز تو ، برق دو چشمانم گشت
تو چرا از خبرت می باری؟

قاصدک
خنده بر کنج لبم پیدا نیست؟
تو بخند
او ولی برای من همیشگی است

قاصدک خنده دلگیری کرد
و به سوی دگری بال گشود

"Fati"


Monday, September 25, 2006

مرگ




نمیدانم

پس از مرگم چه خواهد شد

نمیخواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه میسازد

ولی بسیار مشتاقم که از خاک گلویم سوتکی سازد

گلویم سوتکی باشد به دست طفلکی گستاخ و بازیگوش

و او یکریز پی در پی

دم گرم خودش را بر گلویم سخت بفشارد

و خواب خفتگـان خفتــه راآشفته تر سازد

بدینسان بشکند دائم سکــــوت مرگــبارم را


Saturday, July 29, 2006

رنگ زندگی



اینا درد دل بود
اگه فکر می کنید فاطی بازم چرت نوشته ، مجبور نیستید بخونید




دلم واسه سیاهی شب تنگ شده
دلم واسه یه ذره بی احساسی تنگ شده
دوست دارم مثل بقیه باشم
مثل همه اونایی که راحت نمی بخشن
مثل همه اونایی که خدا یه تیکه سنگ هم تو دلشون گذاشته

اصلا دلم گرفته
من نمی دونم چرا دستت رو تو عسل کنی بذاری دهن بعضی ها گازت می گیرن
من نمی دونم بعضی ها چرا تحت شرایط مختلف به کلی همه چیزو فراموش می کنن
دوست دارم داد بزنم
خیلی دلم گرفته
من نمی دونم چه جوری به خودمون اجازه می دیم با احساس دیگرون بازی کنیم

تورو خدا یکی اینارو به منم یاد بده
چه جوری می شه؟
نمی گم من خوبما ، ولی هیچ وقت راضی به ناراحتی هیشکی نیستم
خیلی دلم گرفته

آخه چه جوری؟
چه جوری این همه بی محبتی
چه جوری این همه سنگ
چه جوری این همه بی احساس
بابا دلم داره می ترکه
مردم از بس شعر گفتم و هیشکی نفهمید چه مرگمه
دوست دارم برم تو یه بیابوون فقط داد بزنم
خدایا
دلم گرفته
هیشکی تو زندگی به درد آدم نمی خوره
نمی دونم چرا اینا تو سرم فرو نمی ره
خستمه
خستمه
یه ذره اراده می خوام
یه ذره اراده تا به خیلی از آدم ها خیلی چیزا رو ثابت کنم
فقط یه ذره
نمی دونم چرا نیست
اصلا نمی دونم چرا این همه مهربوون شدم
حالم از خودم به هم می خوره
از خودم خسته شدم
خسته شدم

Tuesday, July 11, 2006

ناز و نیاز



صدای زوزه باد از پس آن کوه می آید
زمین قهر است با دستان باران
ستاره می درخشد ، نورش اما در پس حیرانی مهتاب گم گشته
و دریا رنگ می بازد میان دست های بی فروغ شب
درخت اما نگاهش رو به باران است ، تمنا می کند آبی

و گلدان های پیچک پشت پرچین خیال از آب لبریزند

و در آنسوی باران چشمه ها در حسرت دیدار مرداب زمین غم در بغل دارند

یکی باید بیاید
سواری با سپیدی همچو باد از راه
یکی باید نوازش های باران را به روی خاک بفشاند

یکی باید بیاید
یکی از جنش نور ماه یا مهتاب
یکی باید صدای له له جان زمین را پیش باران مست بگشاید

یکی باید بیاید
مسیحی باید از آغوش شب بیدار گردد
تا که دستان زمین و آب را آرام بفشارد

.............

و اکنون قهر را پایان دیگر است
صدای باد می آید و ابر آرام می نالد
درختان از نوای آب لبریزند
زمین با وحشتی دلگیر ، آب می نوشد
ستاره نور می افشاند و مغرور می خواند
و جشن با شکوهی در میان ماه و باران و زمین و ابر بر پا گشت

"Fati"

Monday, July 10, 2006

برای آزاده



می شه عاشق بود
می شه بی خودی خندید
می شه وسط یه قطعه شاد اشک ریخت
می شه دوست داشت
شاید بیشتر از همیشه
می شه فریاد زد
می شه رفت

می شه با صدات احساس آرامش کرد
می شه با نگاهت ترس رو فراری داد
می شه با قلب مهربونت دوست بود
می شه از لذت تو لذت برد
....
و من امروز احساس رو تو چشمات احساس کردم
امروز آرامش رو تو چشمات آروم دیدم

واست دعا می کنم
هر شب
تو لیاقت بهترین آرزوها رو داری
تو لیاقت بهترین واقعیت ها رو داری
خواستم بگم .... بگم که منم هستم
و امروز از هر لحظه و دقیقه ای بیشتر دوست دارم
و امروز از هر تجربه ای ارزنده تر پیدات کردم
کاش می شد قدر دونستت

نمی دونم چی بگم
چی بنویسم
چی که لیاقت اون اشک های تو رو داشته باشه
چی که لیاقت اون مهربونی رو داشته باشه
بذار فقط بنویسم دوست دارم
خیلی زیاد
دوست دارم
و امیدوارم هیچ وقت تنهات نذارم

"Fati"

Sunday, July 02, 2006

این تمام احساسم بود



سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
سرها در گریبان است



سلام
یادم باشد امروز باز به تو سلام کنم
سلام
می شناسی؟
چندین بار است در
پس این کوچه ها سلامت کرده ام
می شناسی؟
همان رهگذر تنها
همان که روزی با روی باز به او سلام کردی
نمی دانم چرا دگر سلامم را جواب نمی دهی؟
ولی من باز هر صبح بعد از یک جدال سخت
به رویت لبخند می زنم
و به تو می گویم
سلام
چه حس سختی است
که من برایت غریبم
چه حس تلخی است که سلامم دگر هیچ معنایی ندارد
نمی دانم شب چه از من ربود؟
تورا؟
شاید خودم را از خودم ربود
و تو می روی
من می خندم
شاید روزی با تمام آرزوهایم
بمیرم
و تو بر سر مزارم گل بیاوری
گریه کنی
سلام
مرا می شناسی؟
همان که به امید سلامت چندین بار در خم کوچه منتظرت ماند
می شناسی؟
همان که شب ها به امید صبح ، و شاید به امید تو اشک ریخت
همان که خواب خوشش هیچ شبی بی اشک معنا نداشت
مرا می شناسی؟
همان که با امید حضور تو وجودش کمرنگ شد
و با یاد تو مرد
و شاید در آرزوی تو
می دانم که نمی شناسی

"Fati"


سلامم را تو پاسخ گوی

Wednesday, June 21, 2006

چه بنامم که لایق تو شود



قافیه هایم همه در وصف دوست
نیست خدایی ، همه از آن اوست

هر غزل و شعر نهایت به او
هر نفسی نقطه غایت به او

نیست صبا مشک فشان تر ز او
نیست نگاهی نگران تر ز او

راز لبش ، راز گل ارغوان
راز دو چشمش ، می ساقی نشان

از نگهش مست شود گلشنی
راه روان گشت و پر از روشنی

هر نفسی ، مست رود در پی اش
مست شده مستی من از می اش

خنده زند بر دل گریان من
اشک زداید ز دو مژگان من

لطف جهان حلقه زده در دلش
عالمیان را همه اندر پیش

من چه بنامم که بود نام او
از سر لطفش شده جان رام او

همره و همراه بود در رهم
بوسه به یاری دو دستش نهم


"Fati"

Saturday, May 27, 2006

Bird



پرنده ای پرید
غرور آسمان شکست
و نور ماه رنگ باخت
و من و ماه پر غرور به انتظار صبح

پرنده ای پرید
و ابر آسمان گریست
و شاخه درخت نگاه سرد را به جان خرید
و من و ماه و شاخه درخت به انتظار صبح

پرنده ای پرید
میان ناله های شب ستاره شد
و سوسوی ستاره ناله شد
و من و ماه و آن ستاره و درخت به انتظار صبح

پرنده ای پرید
و دیو شب امید داشت
به بودن پرنده های بی پناه ، درون راز سر به مهر هر شبش
امید داشت
به بودن صدای بال آن کبوتر قشنگ
امید داشت
به نور ماه ، غرور آسمان و ابر
و من و ماه و آن ستاره و درخت و آن کبوتر قشنگ به انتظار صبح

پرنده ای پرید
و رود بی هدف به راه خود ادامه داد
و ماهی سپید به آسمان نگاه کرد
و من و رود و ماهی و ستاره و درخت و ماه و آن کبوتر قشنگ به انتظار صبح

پرنده ای پرید
سکوت آسمان شکست
و من و هر چه هست به انتظار صبح

و شب چه مبهم است

"Fati"
85/3/6


Wednesday, May 10, 2006

سایه ها



سایه ای میان ماست
سایه ای عمیق ، جنس نقش آب

سایه ای میان ماست
سایه ای که نیست ، نیست بودنش سراب

سایه ای میان ماست
سایه ای نه از صدایِ بغض ، نه از نگاهِ آفتاب

سایه ای میان ماست
جنس خنده های پر شکوهِ یک شتاب ، یا که نور بی فروغ شب
کلام نای بی نوای ناب

سایه ای میان ماست
حس کهنه ای مثال یک ندا
جنس یک وداع
رنگ یک صدا

سایه ای میان ماست
از وجود هم
از نیاز و غم

سایه ای میان ماست
سایه ای که از نگاه مضطرب به شب پناه می برد

سایه ای میان ماست
از وجود هم
از نیاز و غم

راز سایه ها چه تلخ و مبهم است

سایه ای میان ماست

"Fati"

Thursday, May 04, 2006

گریه کن ، گریه قشنگه



صدایت را شنیدم در پس ابر بهاری
نمی دانم از آن آوا هنوزم هست حتی ذره ای از عشق من ، از لحظه هایم پیش تو جاری

صدایت را شنیدم
نغمه هایت را شنیدم
سوز آوازت ، نیازت ، رمز و رازت

غزل گفتم ، نوشتم ، مست خواندم
نبودی ..... من نماندم

آمدی
خندان شدم ، گریان شدم ، از ترس شاید دیدنت پنهان شدم

فرو رفتم در آغوشی که احساسش نیاز دست های مست باران بود
نالان بود ، رقصان بود

همه آرامشم چشمان او بود
ولی رفت از کنارم
نپرسیدم کجا ، کی ، با که یا تنها ؟

گفتم
می روی؟
برگرد
تنهایم
نگاهم کرد
گفتم عاشقم
او رفت

می مانم
همین جا
منتظر
شاید که باز آید

"Fati"

Saturday, April 22, 2006

حالا بازم برو عالم رو خبر کن




مرغکی دیدم سراپا گشته بود از داد و قال
عالمی را جار می زد بی هوا با هر دو بال

لحظه ای بگذشت و تخم خود به عالم رو نمود
من ندانم قیل و قالش بهر تخمش داشت سود

مرغ را در تخم کردت شبه ای با آدم است
آدمی در کوس رسوایی نشان عالم است

آدمی خواهد که چون هر مشکلش لحظه بود
زان حکایت هر کسی را آن زمان مزه بود

پس چو مرغان می کند او قیل و قال
بهر مشکل از همه پرسد ز آرامش سوال

ای عزیزان مشکل انسان ز بهر خود بود
داد و فریادش در عالم هرزه و بیخود بود

آن کسانی را که نامش دوست خوانی آن زمان
شایدت خنجر زند از پشت در دیگر زمان

پس ز سرت هیچ کس را محرم و مادر نبین
سر تو بهر خودت باشد ، بشو آن را امین

"Fati"

Wednesday, April 19, 2006

تا به کجا ، تا به کی؟



برکه های بی آب
جنگلی خشکیده
آفتابی خاموش
حسرت ذره ای از آب زلال
حسرت قطره ای از لطف و صفا
مهربانی گم شد
دره ها طوفان شد
آب دریا خشکید
خانه ها خاکستر
شاخه گل پژمرد

شاید آمد روزی
آمد و مهمان شد
قلب من تاریک است
نور مهتاب کجاست؟

شاید آمد روزی
پشت پرچین خیال
پشت حوض ماهی
پشت خاکستری شعر سکوت
ناله سر داد بیا
آمد و مهمان شد
قلب من تاریک است
روشنایی ها کو؟

شاید آمد روزی
با سبدها گل سرخ
با نگینی الماس
تاج شاهی ، گل یاس

شاید آمد روزی
با دلی پر ز امید
با نگاهی مبهوت
با صدایی خاموش
قلب من تاریک است

او دگر نیست خیال
او کلامی مرده است
او نمی آید باز
می رود
می رود سوی دگر
راه ما نیست یکی
و منم سوی دگر خواهم رفت

"Fati"

دیروز رفتم مثنوی معنوی خریدم


Monday, April 10, 2006

یه انتظار پوچ



هر وقت دلت برام تنگ شد بیا کنار پنجره
هر وقت دلت برام تنگ شد آروم آروم تو قلبت صدام کن
هر وقت دلت برام تنگ شد برو و به گل های باغچه آب بده
هر وقت دلت برام تنگ شد هق هق گریهاتو بده به دست باد تا به گوش من برسونه
هر وقت دلت برام تنگ شد تو خواب بیا دنبالم
هر وقت دلت برام تنگ شد یه چتر رو سرت بگیر و برو زیر بارون
هر وقت دلت برام تنگ شد یه نگاه به قاب عکس خالی که توی طاقچه است بنداز
هر وقت دلت برام تنگ شد با یه بوسه لحظه هاتو شیرین کن
هر وقت دلت برام تنگ شد باز به یادم بخون
هر وقت دلت برام تنگ شد ستاره ها رو بشمار ، منم دارم نگاشون می کنم
هر وقت دلت برام تنگ شد بدون یکی هست که همیشه برا دلتنگیات یه شونه داره
هر وقت دلت برام تنگ شد بدون یکی هست که همیشه صداهای قلبتو می شنوه
هر وقت دلت برام تنگ شد بدون دل من تنگ تره
هر وقت دلت برام تنگ شد بدون بازم راز نگاهامون گم شده
هر وقت دلت برام تنگ شد بدون بازم صدات کردم
هر وقت دلت برام تنگ شد بدون خیلی دوست دارم ... خیلی
هر وقت دلت برام تنگ شد برگرد به خیلی دورترا ، به یه دشت سبز ، به بارون ، به یه بهونه واسه زندگی

اون وقته که می فهمی من چند ساله که دلتنگتم

"Fati"

Saturday, April 08, 2006

آغازی نو



نمی دانم وجودم از چه سرشار شد که هر روز زیر لب
برایت شعری سرودم
نمی دانم چه هستی و که هستی
حتی نمی دانم از دیار منی یا از دیاری آسمانی آمده ای
این نیز تقدیم به تو باد
به تو که از سنگ فرش زمین و چتر آسمان مهربان تر می پندارمت
به تو که از عظمت دریا عظیم تر می خوانمت
به تو که از صدای باران نیز زیباتر می شنومت





در هوای مستی و باران
در نوای کوچ با یاران

در غزل ، در شعر ، در مستی
در وجود عالم هستی

در دوبیتی ، مثنوی ، عرفان
در خیالِ مستِ جانِ جان

در ستایش ، عشق ، در فریاد
در سکوتی رفته از هر یاد

در نیاز و ناز ، در باده
کز رخِ سیمین بری زاده

من تو را می خوانمت ای دوست
مهربان ، این مظهرت نیکوست
عالمی از یادت عنبر بوست
لطف تو آرامش هر کوست


"Fati"


Friday, March 31, 2006

Dog



می گن که سگ ها با وفا هستن
ولی من فکر می کنم فقط ماده سگ ها با وفا باشن

راستی بعضی وقتا فکر می کنم از یه سگ نر هم پست تری

Wednesday, March 22, 2006

1385



درون حلقه مهرت ، امان از درد تنهایی
دلم تنگ نگاهت گشت ، خزان شد آن شکیبایی

خیالم در پس چشمت ، بخندید و فنا گردید
لبم در حسرتت می سوخت ، سکوتم گشت لالایی

دو چشمانم نیازت بود ، نیازت بود و می بارید
به خوابت دیده ام دیشب ، به خوابی ناز و روئیایی

نیازم شانه هایت بود ، دلم باران خون بارید
چه سان فریاد کردم شب ، بیا با من هم آوایی


"Fati"

سال نو همگی مبارک باشه ایشالا

Saturday, March 18, 2006

هزار و یک شب



هزاران شب دلم
در حسرت چشمان تو بارید
و
تو حتی ندیدی ذره ای احساس و آهم را

هزاران صبح چشمم
با صدای زنگ چشمانت
به پا خیزید
و
تو حتی ندیدی ناله های گاه گاهم را

هزاران نت نوشتم
از غمت ، از دوریت
میزان به میزان اشک باریدم
ولی تو کشته بودی انتظارم را

هزاران راه رفتم
تا که باز آیی ، بیایی
قلب من تنهاست
برگردی
ولی تو بسته بودی هر در بازی و راهم را

هزاران چشم گشتم
خیره گشتم بر سر راهت
نگاهم غرق احساست
نیازم ماه گشت و بر سرت تابید
ولی تو خط زدی چشمان من ، فانوس و ماهم را

هزاران درد دل کردم
درون هر ورق خطی نوشتم
گفتمت آرام رازم را
شنیدی و ندیدی من نمی دانم
ولی تو سنگ گشتی و ندیدی اشک و آهم را
فرارم را
قرارم را
نگاه انتظارم را

"Fati"

Tuesday, February 21, 2006

به چه می اندیشی؟



به چه می اندیشی؟
در کلاس درسم
مهربان استادم
مطلبی می گوید
من ولی حیرانم
خیره در چشمانش
فکرم اما آنجا
خسته و گریانم
به چه می اندیشم؟
غرق یک احساسم

حال از من پرسید
بحث در باره چیست
من ولی حیرانم
به چه می اندیشم؟
او ولی می فهمد
فکر من اینجا نیست


با خودم می گویم
درس را گوش کنم
پس صدا می شنوم
این صدای درس است؟
نه ، صدای قلب است
قلب تنهای من است

همه بر خواسته اند
می رود استادم
به چه می اندیشم؟
به کلاسی دیگر
بحث درباره چیست؟
درس درباره چیست؟
من ولی گریانم
فکر من اینجا نیست
خواب در چشمانم
مثل بیداد شب است
به چه می اندیشم؟
به اتاقی تاریک
به صدای باران
به نوای قلبم
شعر سرد پاییز
به چه می اندیشم؟
به جدایی از تو
به وجود پوچم
باز هم حیرانم

"Fati"

Thursday, February 16, 2006

بیا ، بیا



بازم می یام ، یه روز کنار دشت سبز
می خوام بازم صدات کنم
بیا ، بیا
بازم توی غروب غمگین خزون
می یام کنار پنجره
می خوام بازم صدات کنم
بیا ، بمون
خزون اینجا خنجره
خنجره قلب خستمه
بی تو بهونه می گیرن
گل های یاس و رازقی
دیدی بازم نیومدی
یادته می گفتی صادقی
بیا ، بیا
بازم صدام بهونه تو رو داره
بیا ، بیا
بازم نگام بی احساست کم می یاره
بیا که باز ابر بهار
ناله رو از سر بگیره
بهار دلتنگ دلم
خنده رو از سر بگیره
بیا که باز پرستوها بیان توی بهارمون
بیا که باز قناری ها شادی کنن تو باغمون
بیا ، بمون
بیا که باز سر بذارم رو شونه هات
بیا ، بیا
که لحظه هام ، پر بشن از صدای پات

"Fati"

Sunday, January 08, 2006

A Month



یک شب اندر محفلش مانند شمعی سوختم
گرد شمع هستی اش پروانه وار افروختم

تا بیاید ، تا ببیند جسم بی جان مرا
من فنا گشتم ولیکن صبر را آموختم

"Fati"