Tuesday, September 26, 2006

قاصدک




قاصدك ! هان ، چه خبر آوردي ؟




قاصدک از که خبر آوردی؟
رنگ امید از این بی خبری پاک شده است
تو بگو از چه خبر آوردی؟

قاصدک
این خبر از کیست که می نالی تو
مست در دامن شب ، بی خود و حیرانی تو

قاصدک
فصل اقاقی ها رفت
چند روزی است که چشمم به در و سایه شب خشک شده است
بگشا راز لبت ، دیر شده است

قاصدک
مست دو چشمش بودم
روزگاری همه امیدم بود
ناگهان باد خزانی آمد
هستی از دیده ی شادم بربود

بعد از آن هیچ نمی دانم من
که دو چشمش به کدامین سو رفت
تو بگو قاصدک همدم من
تو بگو عشق چرا پر زد و رفت

قاصدک منتظرم
چیزی گو
بگو از او که دلم پرپر شد
بگو آن راز درونت ، بگشا
بگشا داغ دلم از سر شد

ولی آن قاصدک پر شر و شور
ناله سر داد که او رفت و دگر اینجا نیست
در سرش فکر تو و فردا نیست

دل او در طلب عشق دگر بی تاب است
و شبش مهتاب است

قاصدک
پس تو چرا می نالی؟
راز تو ، برق دو چشمانم گشت
تو چرا از خبرت می باری؟

قاصدک
خنده بر کنج لبم پیدا نیست؟
تو بخند
او ولی برای من همیشگی است

قاصدک خنده دلگیری کرد
و به سوی دگری بال گشود

"Fati"


Monday, September 25, 2006

مرگ




نمیدانم

پس از مرگم چه خواهد شد

نمیخواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه میسازد

ولی بسیار مشتاقم که از خاک گلویم سوتکی سازد

گلویم سوتکی باشد به دست طفلکی گستاخ و بازیگوش

و او یکریز پی در پی

دم گرم خودش را بر گلویم سخت بفشارد

و خواب خفتگـان خفتــه راآشفته تر سازد

بدینسان بشکند دائم سکــــوت مرگــبارم را