در انتهای وجودم
تارش را تنیده
تک تک سلول هایم را
انفرادی ربوده
به صخره ای در
آن سوی احساسم
آویزان شده
از عمق جانم
صدای موج های پر تلاطمش می آید
که اسیر گشته
در حصیری از تخته سنگ ها
جوشش رودخانه ای از خون
که از قلبش رمیده و
بی هوا به سویم می آید
در سیاهی چشمانم
به صعود قله های احساس می رود
صداقت دستانم را
بوسه های مستانه اش پر کرده
قلب بی احساسش در زیر گام هایی از احساس
فنا گشته
و
ودگر بار از بهار چه می خواهی؟؟
بهار بعد از این برای من و تو
هیچ رنگی نخواهد داشت
در کنج خلوت زندان تنیده ات
بنشین
و دریای مواج را بنگر
او فردا نخواهد بود
وتو در حسرت گفتن
دوستت دارم
غرق می شوی
No comments:
Post a Comment