Thursday, June 09, 2005

Say



در انتهای وجودم
تارش را تنیده

تک تک سلول هایم را
انفرادی ربوده

به صخره ای در
آن سوی احساسم
آویزان شده

از عمق جانم
صدای موج های پر تلاطمش می آید
که اسیر گشته
در حصیری از تخته سنگ ها

جوشش رودخانه ای از خون
که از قلبش رمیده و
بی هوا به سویم می آید

در سیاهی چشمانم
به صعود قله های احساس می رود

صداقت دستانم را
بوسه های مستانه اش پر کرده

قلب بی احساسش در زیر گام هایی از احساس
فنا گشته

و

ودگر بار از بهار چه می خواهی؟؟
بهار بعد از این برای من و تو

هیچ رنگی نخواهد داشت


در کنج خلوت زندان تنیده ات
بنشین

و دریای مواج را بنگر

او فردا نخواهد بود

وتو در حسرت گفتن
دوستت دارم
غرق می شوی


No comments: