Tuesday, January 08, 2008

سایه ای در باران



سایه های سکوت
در میان پژواک شب
غرق یک ابهام
ناله ای از دور دست صدایم می کند
به سویش می روم
کسی آنجا تک و تنهاست و مرا می خواند
دستانش را می گیرم
باران می بارد
در سکوتش غوطه ور می شوم
نگاهش آرامش است و بس
و دستانش شاید گرم تر از گرمای خورشید
عاشقانه دوستش دارم
و او نمی داند

چشمانم را می بندم
کسی در پرچین تنهاییم قدم می زند
با چشمانم به دنبالش می روم
و با او می رقصم
عاشقانه دوستش دارم
و او نمی داند

چشمانم را می گشایم
کسی آنجا نیست
به دور دست ها می نگرم
او می رود
دور می شود
عاشقانه دوستش دارم
و او نمی داند

در میان پژواک شب
محو می شود
و دستانم سردتر از زمستان می شود
نگاهم در امتدادش می گرید
او می رود
و هرگز نمی داند عاشقانه دوستش دارم

باران می بارد


"Fati"
1386/10/16