سایه های سکوت
در میان پژواک شب
غرق یک ابهام
ناله ای از دور دست صدایم می کند
به سویش می روم
کسی آنجا تک و تنهاست و مرا می خواند
دستانش را می گیرم
باران می بارد
در سکوتش غوطه ور می شوم
نگاهش آرامش است و بس
و دستانش شاید گرم تر از گرمای خورشید
عاشقانه دوستش دارم
و او نمی داند
چشمانم را می بندم
کسی در پرچین تنهاییم قدم می زند
با چشمانم به دنبالش می روم
و با او می رقصم
عاشقانه دوستش دارم
و او نمی داند
چشمانم را می گشایم
کسی آنجا نیست
به دور دست ها می نگرم
او می رود
دور می شود
عاشقانه دوستش دارم
و او نمی داند
در میان پژواک شب
محو می شود
و دستانم سردتر از زمستان می شود
نگاهم در امتدادش می گرید
او می رود
و هرگز نمی داند عاشقانه دوستش دارم
باران می بارد
"Fati"
1386/10/16