خسته از تكرار لحظه ها
پشت تابوي غربت
پشت بيداري شقايق ها
تمام مي شوم
دستم مي ماند يادگاري
يادگاري از لحظه هاي با تو بودن
يادگاري از احساس چشم هايت
خسته مي شوم
خيلي
من مي دانستم دختر همسايه مي ميرد
براي همين ديروز در خواب برايش گريه كردم
ولي فردا مرد
من زودتر از تمام خاطره هايش مي دانستم ديگر تكرار نمي شود
او رفت و پاييز هم آمد
من با پاييز مي خندم
من خسته ام
خيلي بيشتر از تمام آن روزهايي كه لبخند داشتم
من باران مي شوم
من مي بارم
من دلم براي خودم تنگ مي شود
من فكر مي كنم در آرزوي دوست داشتن كسي گم شدم
من فكر مي كنم احساسم هرز مي رود
من حتي فكر مي كنم هيچ كس لياقت دوست داشتن ندارد
من خسته ام
اين مرحله از زندگي سخت است
من هيچ وقت تا اين مرحله نيامدم
من بازي را بلد نيستم
من از خدا هم گله دارم
من به خدا گفتم كه دوستش دارم
من حتي نمي دانم چرا؟ براي چه؟
من دلگيرم
من ديشب با خدا جنگيدم
من خدا را شكست دادم
من خدا را كشتم
من حتي نمي دانم خدا چه كسي است
من اسمش را مي دانم
مثل اسم خيلي هايي كه هنوز نمي شناسمشان
مثل حافظ كه اسمش را مي دانم
خسته مي شوم
از خرافات
از تقدير
از تقديري كه رقم خورده و من اجرايش مي كنم
از تقديري كه هست و مرا به بازي گرفته
از هر چه مي گويند قسمت است بيزارم
من قسمت خودم را انتخاب كرده ام
من خودم قسمت خودم را بر مي دارم
من ديشب هم خواب ديدم
خواب چشمانش را
من او را مي خواهم
امروز خيلي بيشتر از ديروز و فرداها
من با او هم مي جنگم
من اجبارم
اجبار آفرينش
سكوت اجباري ، فرياد اختياري
خسته شده ام
من روزي هزار بار دوستت دارم مي خواهم
من به قانون زمين احترام نمي گذارم
من دروغ نمي گويم ولي دلم دروغ مي گويد
من دوستت دارم
دلم هم دوستت دارد
پس چه كسي دروغ مي گويد كه تو از من دوري؟
تو كه دوستم داشتي؟
نه؟
نه؟
من فكر مي كنم شايد يك روز ، يك روز خيلي نزديك مي ميرم
همان روزي كه دختر همسايه آينه را مي شكند
فرداي عروسي خدا
من هم مي ميرم
من فكر مي كنم بازي هاي سخت فقط براي من است
من كم آورده ام
خيلي وقت است دوريت را طاقت ندارم
خيلي وقت است چشمانم حتي نمي بارند
ولي من مي بارم
دلم مي بارد
من عاشق شدم
من عاشق بودم
خدايا
كجاي اين كره خاكي تقدير اين گونه است؟
اصلا تقدير چيست؟
تمام مي شوم
تمام
نقطه و ديگر هيچ سر خطي هم وجود نخواهد داشت
"Fati"
نوزده شهريور 1388