Saturday, April 27, 2013

بودنت هنوز مثل بارونه

پرسيدم چرا ؟
گفت: نمی شود

گفتم ، گفتم ، گفتم
باز هم گفت: نه

نشنيد كه تا صبح در پس دربهاي بسته و دست نايافتني اميد، حسرت خوردم و اشك ريختم
انگار کسی نمی خواست دوست داشتن را درک کند
مي خواستم عاشق باشم ، عاشق با هم بودن ، عاشق با هم ماندن
 
چشمهايم خيلي وقت بود انتظار تغيير داشت
تو كه آمدي همه چيز تغيير كرد
دنیای سیاه و سفیدم را نقاشی کردی
و من مدادرنگي ها را باور كردم
 
صداي رنگ تو آرام روي لحظه هايم لغزيد
تو كه آمدي دلم لرزيد ، بي هوا ، ناخودآگاه
ولي .... ناگهان افتاد و شكست


هيچ كس براي دستانم نوازش نياورد ، تو آوردي
نمي دانم چگونه بوسيدمت
ولي كم كم مرا برد به تمام روزهايي كه انتظارت را مي كشيدم

تو آمدي ، نماندي ، و یک روز بی صدا رفتي
و من باز در حسرت نگاهت به جاده خيره ماندم
و كوچ پرستوها را باور كردم

تو آمدي و رفتي
تو آمدي و تمام آرزوهايم از حرارت بودنت آتش گرفت و خاكستر شد

حالا من تنها
عطر تو اينجا
و تو فرسنگ ها دورتر از من
و من در حسرت آغوشت باز هم در مصرع هاي كتاب حافظ گم مي شوم

فردايي نيست
امروز هم براي تو
ديروز را هم يكي دزديد و برد

خسته ام و اين تنها چيزي است كه هيچ وقت درك نمي شود
آغاز آغوش تو، پايان تمام آرزوهايم بود

انتظار بوسه هایت
گرماي آغوشت
حرارت دستانت
همه را به دست باد مي دهم
تو مي ماني
اينجا
در ذهنم
در لحظه هايم
در تك تك جمله هايي كه دوستشان دارم

خوشحالم
دوستت دارم
جدی جدی جدی
با همان خود ِ واقعی ام دوستت دارم
مهم نيست چرا
مهم نيست براي چه كسي
ديگر هيچ چيز مهم نيست
جز اينكه راز لبانت ، حرارت آغوشت و نوازشهايت تا ابد در دفتر زندگيم حك مي شوند
 
انگار محکومم به تمام خطوطی که آخرش به سه نقطه ختم میشود و مبهم می ماند
 
یادت باشد
دوست داشتن تو دلیل نمی خواست
دوست داشتن تو دليل نمي خواهد
چشم هاي عاشق مي خواست
چشم های عاشق می خواهد
 
Fati