Sunday, July 31, 2005

می دونی؟؟؟



می دونی
دنیا خیلی کوچیکه

می دونی
تو دلامون یه جاده هست
که خیلی تنگ و تاریکه

نمی دونم .... شاید می ره به روشنی
شاید به شب .... شاید به یه ابر سیاه خواستنی

می دونی ... تو خش خش صدای برگ
یا های و هوی باد یا مرگ
یه رازیه
نمی دونم...یا شایدم یه بازیه

می دونی .... تو خواستنی ترین چیزا
یا دست نیافتنی ترین چیزا
یه لذت عجیبیه
شاید باشن یا نباشن
نمی دونم ... هر دوش حس غریبیه

می دونی ... تو غلظت مهربونی
یه حسی هست مثل بهار
یه حس گرم وآتشی
یه حس بی صبر و قرار

می دونی ... تو غربت یه دشت سبز
یا وسعت کویر زرد
یه قصه شنیدنی است
یه انتظار خواستنی است


می دونی .... تو چشم تو،فقط مهر و محبته

تو انتظار لحظه هات
یا تو خزون خنده هات
یه حسی هست عاشقونه

اینو بدون که تا ابد
این حست یادم می مونه

Sunday, July 17, 2005

سر درد



در آسمان ، میان پیکر بلورین ابر
پرنده کوچکم آرام آرام
پر گشودست
بی آنکه نیم نگاهی چند به وسعت
کویر ِ ابری سیاه اندازد

صدایش در آسمان آبی طنین انداز شدست
بی ریا ، بی غم ، بال گشوده می خواند

غافل از نگاه نفرت بار ابر سیاه
که می خواهد پرنده را در آغوشش غرق کند

دریای آبی هم بر آشفتست
و فریاد زنان خود را به ساحل می کوبد
و باز پرنده هیچ نمی شنود
و در غربت و تنهایی فریادش گم شده است

ابر سیاه به سویش آمد و در خود ربودش
پرنده اما در تکاپوی آزادیش پرپر می زد

.....

و پرنده از اوج به موج آمد
و دریای مواج جسم بی جانش را دفن کرد


Tuesday, July 12, 2005

زمستان



سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
سر ها در گريبان است
کسی سر بر نيارد کرد پاسخ گفتن و ديدار ياران را

نگه
جز پيش پا را ديد نتواند
که ره
تاريک و لغزان است

و گر دست محبت سوی کس يازی
به اکراه آورد دست از بغل بيرون
که سرما سخت سوزان است

نفس کز گرمگاه سينه می آيد برون
ابری شود تاريک
چو ديوار ايستد در پيش چشمانت
نفس کاين است
پس ديگر چه داری چشم ز چشم دوستان دور يا نزديک ؟

مسيحای جوانمرد من
ای ترسای پير ييرهن چرکين
هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... آي ...
دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوی
در بگشای

منم من ميهمان هر شبت
لولی وش مغموم
منم من سنگ تيپا خورده ی رنجور
منم دشنام پست آفرينش
نغمه ی ناجور

نه از رومم نه از زنگم همان بی رنگ بی رنگم
بيا بگشای در
بگشای
دلتنگم

حريفا ! ميزبانا
ميهمان سال و ماهت پشت در چون موج مي لرزد
تگرگي نيست مرگي نيست
صدايي گر شنيدي صحبت سرما و دندان است

من امشب آمدستم وام بگذارم
حسابت را کنار جام بگذارم
چی می گويی که بيگه شد سحر شد بامداد آمد

فريبت می دهد بر آسمان اين سرخی بعد از سحر گه نيست
حريفا
گوش سرما برده است اين
يادگار سيلی سرد زمستان است

و قنديل سپهر تنگ ميدان
مرده يا زنده
به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود پنهان است

حريفا رو چراغ باده را بفروز
شب با روز يکسان است

سلامت را نمي خواهند پاسخ گفت
هوا دلگير ، در ها بسته ، سرها در گريبان
دست ها پنهان
نفس ها ابر ، دلها خسته و غمگين
درختان اسكلت هاي بلور آجين
زمين دلمرده ، سقف آسمان كوتاه
غبار آلوده مهر و ماه

زمستان است

Wednesday, July 06, 2005

خاکستری



خاکستری رنگ چشمان پر ز اشک و مهربان توست
خاکستری رنگ سکوت تلخ دیوارهای سر به مهری است
که خاموش مانده اند
خاکستری هق هق ابرک بهاری است که با رعد چشمانت می بارد
خاکستری خاکستر مدفون شده آتش پنهانی است در امتداد نگاهت
خاکستری رنگ لبان شیرینی است که کبودی حسرت انتظار رنگش کرده
خاکستری رنگ دانه های اشک توست در آینه غبار آلود فردا
خاکستری تقدیر تلخ توست
تقدیر تلخی با رنگ خاکستری

Friday, July 01, 2005

Rain



باران می بارد
در سایه درخت بید
تنها نشسته ، او نیز می بارد
نم نم باران وجودش را
از احساس ابر و تیرگی سایه بید
تر می کند
او نیز می بارد
به یاد می آورد هر آنچه که فراموش شد
حال بی هیچ احساسی
در زیر خش خش برگ ها
ناله سر داده بود
به دنبال سادگی و پاکی گذشته اش می گشت
نتوانست پیدایش کند
به دنبال احساسش می گشت
خاطراتش
به دنبال نوشته هایش
خدایا...باران همه را شسته
او نیز می بارد
و به سوی قبرستان خاطراتش می رود
به یاد کودکیش می افتد
به یاد احساس پاک کودکانه
به یاد بازیهای بی ریای کودکانه
به یاد احساسی که دیگر پاک نیست
به یاد معصومیت هایی که غرق ریاست
پس می بارد
که شاید باران اشکش
وجود سنگ و پلیدش را بشوید
پس می بارد
که شاید غبار ریا ونا پاکیش
از چشمانش فرو ریزد
پس می بارد
تا شاید این بار نیز
خود را به بازی گیرد
و
باز به خود دروغ گوید

"Fati"