Wednesday, October 08, 2008

فاش مي گويم و از گفته خود دلشادم

تو را صبـا و مـرا آب ديده شد غماز
وگرنه عاشق و معشوق راز دارانند
"حافظ"


در بهاري زيبا كه خداوند در احساس جهان جاري بود
و درختان پر از انگيزه براي بودن
من و تو مست بهار
روي آن نيمكت زير چنار
هر دو چشمانم خيس و دو چشمانت شاد
با صدايي آرام
توي گوشم گفتي دوستت خواهم داشت
من به تو خنديدم و تو سرمست تر از گنجشكان
باز در گوشم گفتي آرام
"فاش مي گويم و از گفته خود دلشادم ، بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم"

سيل شد اشكانم و فقط باريدم
تو ولي مي خنديدي به همه دلهره هاي من و چشمان پر از سيلابم
من برايت خواندم
دوستت خواهم داشت
بيشتر از همه آدم ها
بيشتر از دنيا
بيشتر از همه ثانيه ها

رعد و برقي زد و باران باريد
خيس باران بهار و دو چشمانم خيس
و تو آرام به من مي گفتي
دوستت خواهم داشت

من به تو خنديدم و تو فرياد زدي
دوستت خواهم داشت

لحظه ها بگذشتند
روزها از پس هم
و تو هر روز به من مي گفتي
دوستت خواهم داشت
و دل كوچكم آرام فقط مي باريد
و تو لبخند به چشمان سياهت و دلت قرص تر از ماه ، به من مي گفتي
مهربانم ، دوستت خواهم داشت

چند سالي بگذشت
همه گنجشكان مست
و دو چشمانم خيس
مي نشينم بي تو
روي آن نيمكت زير چنار

خبري از تو و چشمانت نيست
خبري از لب خندانت نيست

خسته از ثانيه ها
باز دنبال همان دوستت دارم ها

تو كجايي امروز كه بگويي دوستم خواهي داشت
راستي دوستم داري يا خواهي داشت؟

من ولي دوستت مي دارم
بيشتر از همه آدم ها
بيشتر از دنيا
بيشتر از همه ثانيه ها

"Fati"
1387/7/7


Friday, September 05, 2008

امشب دلم براي كسي تنگ است


تو را مي خوانم
با سكوتي خيالي
با نوايي پر از طنين احساس

تو را مي خوانم
ازچهارچوب پنجره اميد
و از لابلاي لبخند خوشبختي
تمام وجودم مي لرزد و تو نمي آيي

لاجرم فريادت مي زنم
از پشت تمام ابرهاي پنهان
در كنار رسوب جاده هاي تهي
و فراسوي تصور درختان
تو را مي خوانم و تهي مي شوم از هستي
تو را مي خوانم و باز مي رويم و مي رويانم
تو رامي جويم
در تك تك دو بيتي ها
در غزل ها ، در تمام شعرهاي نو

تو را گهگاهي از باران مي خواهم
و گهگاهي هم از تار و پود سنگفرش كوچه ها
و چون نمي يابمت به سراغ دفترم مي روم
و در عرياني صفحاتش به دنبالت خواهم گشت

مي دانم تو روزي باز خواهي گشت
مي دانم مي آيي و لذت لحظه ها را با غزل هايت فرياد مي زني
مي دانم كه با نسيم مي آيي
و يك روز دفترم از شعر تو لبريز خواهد شد
و ديگر هيچ برگي طعم عرياني را نخواهد چشيد

مي دانم تو روزي باز خواهي گشت
و تمام گنجشكان ، تمام درختان ، تمام گل ها
و حتي باران هم نام تو را خواهد خواند

پرستو ها هم مي آيند
نسيم مي رقصد و لاله ها هم با آمدنت اشك شوق مي ريزند
و من عاشق تر از پيش دوستت خواهم داشت
ساده و بي ريا
تو مي آيي و مرا با خود مي بري
به انتهاي وجود
و حسرت لحظه ها را از شعرهايم مي دزدي
و ديگر هيچ انتظاري باقي نخواهد ماند

و من مي دانم
تو روزي باز خواهي گشت

"Fati"
1387/6/15

Monday, August 18, 2008

دلتنگي هاي آدمي را باد ترانه اي مي خواند


نمي آيد
توقع داري چه بنويسم وقتي هيچ چيز بوي باران را ندارد غير از چشمان من

از كه بنويسم وقتي هيچ كس ، در كوچك قلبم را نمي كوبد
از كه بگويم؟

از تو ، از خاطره هايمان ، از امروز يا از فردا؟
از چه بگويم كه چشمانت نبارد و چشمانم نبارد

دلم گرفته است ، براي تو ، براي باران ، براي او دلتنگم
انتظار مي كشم براي باران
براي تو و شايد روزنه اي از نور

من از جدايي مي ترسم و از باران گله دارم كه چرا نمي بارد
من از خدا هم گله دارم
خدايا

مي آيي و مي روي ، مي آيم و مي روم
و هر دو غريبه اي بيش نيستيم
انگار نه انگار كه يك روز باران دست هايمان را در دست هم گذاشت و برايمان خنديد

و امروز من اينجا و تو ... و تو ... و تو
راستي خانه ات كجاست؟
كجايي كه هر چه مي گردم نمي يابمت

كجايي كه چنان دلتنگت گشته ام كه نمي داني و نمي بيني؟

مي خندم ، بعضي وقت ها
و مي گريم

تو نيستي و انگار هيچ كس نيست
و شايد هيچ كس هم نباشد

دلم برايت تنگ شده است
براي تو
راستي تو كجايي كه هر چه مي گردم نمي يابمت حتي در باران

شايد بميرم و تو هيچ وقت بر مزارم حتي شاخه اي گل هم نياوري

دلم برايت تنگ شده است
ديشب خواب ديدم كه مي آيي و مرا با خود سوار نسيم مي كني و مي خندي

سلام
مي شناسي؟

"Fati"

Thursday, July 24, 2008

مي و ميخانه


در محفـل ما ســاغر خوبان
برخيز و شراب ناب گـردان

پنهان مشو شمع طرب افروز
پروانـه شـو و جهان بسوزان

دي ديـد مـرا و رخ بگــرداند
چون غنچه كز عنـدليب پنهان

رخســاره نمـا ، پيـاله پـر كـن
از عاشق خود تو رو مگردان

بـاز آي كـه دل اسيــــر دارم
مدهوش توام در عين نقصان

دوش از در ميخانه برون شد
با جام مي و شـــراب جوشان

اندر طلبش هزار و يك شـب
شاهد بگـريست همچو باران

"Fati"
تيرماه 87

Sunday, July 13, 2008

سكوت تنهايي


چشمانم را غبار مي گيرد ، غبار سر درگمي
از عدم مي آيم ، خنده مي شوم ، مي بارم و خواهم رفت
ترانه خواهم سرود براي احساس بي كران مفهوم زندگي
و غزل خواهم گفت براي پندار بي احساس تو
فرشته ها مي آيند
دستانم را مي گيرند و من قاه قاه مي خندم
در سماع خواهم رقصيد
مي مي نوشم
مست مي شوم
و دروغ مي گويم و شايد راست

غبار وجودت در چشمانم شعله مي كشد
و من تشعشع احساست را مي بلعم و سر خوش از وجودت مي درخشم

بر تار دلم زخمه مي زند
نغمه مي شوم ، فرياد مي زنم نوايت را
دلنواز تر از صداي باران مي نالم
بوسه نگاهت غنچه نشكفته احساسم را مي روياند و صدف هاي ريز را بر روي گونه هايم مي لغزاند
مي بارم ، خيلي آرام تر از نسيم خيالت
مي رويم همچون گل مهتاب در سياهي باغ خاطراتت
به حرمت بودنت امشب براي باغچه گل يخ جشن مي گيرم

مي مي نوشم
مست مي شوم
مي رقصم و فقط راست مي گويم
عقربه ساعت مي چرخد و مي خندد
باد زوزه مي كشد
سايه ات در تنهايي خيالم مي رقصد و تابلو احساسم را خط خطي مي كند
تهي مي شوم از هستي پست جسم تنهايم
بال مي گيرم ، پر پر مي زنم و قاه قاه مي خندم
و باز از دل قطره اي اشك خواهم روييد
واژه هاي غم را از دفترم مي شويم
و جرعه اي اميد بر صفحاتش مي پاشم
آرام مي خندم ، مي رقصم
كلمات را از سهراب و جمله ها را از دفتر سيمين مي دزدم
و شعر سكوت تنهايي را به يادت مي نويسم

"fati"
1387/4/23

Tuesday, June 10, 2008

روز و شب خوابم نمي آيد به چشم غم پرست


و من خواهم رفت ، دلم را با خود خواهم برد و از بام آرزوهايت خواهم پريد


در طلب چشمانش شايد بايد گريست
و در نياز آغوشش شايد فقط بايد خواند

مهربان تر از تنهايي و بهتر از هر چه كه هست مي ماند
مي دانم كه صبح مي آيد

مي شمارم ستاره ها را
صبح كه مي شود او مي آيد
با دريايي از ستاره ها
كه از آغوش آسمان برايم به ارمغان آورده
يك يك آن ها را بر روي موهايم مي نشاند
و من از برق ستارگان مي درخشم
و او از لبخندم مي خندد

مي شود در آغوشش آرامش را يافت
و شايد زندگي ابدي را
در بوسه هايش غرق مي شوم و مي ميرم از وجودش
و با نگاهش باز زنده خواهم شد

او مي آيد ، ساده تر از نسيم ، پررنگ تر از جعبه مداد رنگي هايم
او مي آيد تا صبح رنگ تازه اي به خود گيرد و بتابد در آسمان دلتنگي هايم

و من از گرماي وجودش مست خواهم شد
و از كلامش لبريز
از نگاهش سيراب خواهم شد و از لبخندش خواهم مرد

او مي آيد ، مي خندد و من از لبخندش خواهم مرد
او مي آيد و من مي ميرم

او مي آيد
دلپذير تر از تمام دنيا و بي ريا تر از همه زندگي
او مي آيد

چشمانم را خواهم بست
در توهم وجودش سيراب خواهم شد
او مي آيد
شايد در افكارم و در روياهايم مي آيد

چشمانم را مي گشايم
خيالم پر مي كشد
او مي رود
و در آرزوها گم مي شود
او مي رود
و من غرق خواهم شد

او مي رود تا من باور كنم كه شب ستاره هايش را به من هديه نخواهد داد
او مي رود تا من ايمان بياورم كه در بوسه هاي كسي غرق نخواهم شد
او مي رود
مي رود
و من در ابهام پرسش ها مي مانم
و در آرزوي آمدنش باز چشمانم را خواهم بست


"Fati"
سحرگاه بيست يكم خرداد هشتاد و هفت

Tuesday, May 13, 2008

شب نامه



اي تن كوچك گلبرگ گل باغچه كوچكمان
من همانم كه به پندار همه لبخندت در دل كوچك شب مي رويم
و تو مدهوش تر از لبخندي به لبان من و او مي خندي

مي توان گل داد در شوق وجودت اكنون
باز كن پنجره را و همه غم ها را بيرون ريز
گل مينا پر كن گلدان را
و قناري تو بخند و بخوان در وصفش

رقص كن ، چرخ بزن
وه كه امروز همه گل لبخند به هم هديه دهند

و تو سرمست شوي از قدمت بر گلزار
و دل باغچه كوچكت امشب شايد،عاشق و واله و شيدا باشد

مي خرامد بل بل
مي بنوشد هر گل
و به ديدار تو امشب همه مست آمده اند

جشن گل ها امشب ، همه از آن تو است
و همه مي خندند
و همه مي خوانند

"Fati"
1387/2/24

Thursday, April 24, 2008

تو مگر نان داري؟



آدمك تنها ، بر سر مزرعه اي بنشسته
مزرعه خالي است از سبزي و آب
آدمك بي كار است
مي نشينم پيشش

آدمك مي پرسد
"تو مگر مي داني چه شده كه چنين گشته ده كوچك ما"

من به او مي گويم

آدمك برق صداقت ديگر در چشمان كسي پيدا نيست
تو اگر ديدي ، شك كن
شايد آن تابش خورشيد بود

آدمك مردم آبادي ما نان ندارند كه در آب روان خيس كنند و درخت گردو خشكيده
نان و گردو و پنير قيمت جان من و ما شده است

آدمك مزرعه ات را بنگر
هيچ چيز در آن نيست
همه را دزديدند
مردم ما همه مي دزدند از يكديگر
گاه يك دانه نان
گاه يك دانه قلب
گاه جان از هم مي گيرند به زور

آدمك در خوابي
چشم بگشا و ببين
كه اگر شانس شود يار تو در اين دنيا
تو شوي خان ، شايد خانزاده
و دگر هيچ كسي به دو دستان دراز تو نخواهد خنديد
و اگر نه تو فقط آدمك جاليزي
و دگر حتي آن بچه كلاغ از نگاه تو نخواهد ترسيد
و نشيند بر دستان درازت و سرت را كند او تكه و پاره بد بخت

آدمك اينجا مردم گوشهاشان كر گشته و دو چشماشان كور
هيچ كس نشنود اندوه كسي را ديگر

آدمك ، مردم آبادي ما
اگر از جنس بزرگان گردند ، نانشان در روغن خواهد بود
و اگر نه شايد همه مجبور شوند كه تو را بيرون انداخته
و خودشان آدمكي بر سر جاليز شوند
و هر از چند دو دستاشان را رو به بالا ببرند
تا كه شايد دو كلاغي بپرند

آدمك اينجا هيچ ، بر سر جاي خودش نيست دگر
شب همه بيدارند و همه غم دارند
و اگر خواب به چشم آنها باز آيد ، خوابشان كابوس است

آدمك نيم نگاهي به نگاهم انداخت
ليك لبخند زدم

آدمك گفت برو
و پس از رفتن من ، آن كلاغ كوچك هر دو چشمش را كند

"Fati"
1387/2/5

Monday, April 07, 2008

من اگر بنشينم ، چه كسي برخيزد



غرق ابهام عجيبي است دلم
شب سكوتي است كه مي پندارم همه در خواب خوش اند
من ولي بيدارم
و تو شايد بيدار
و همه شايد بيدار شوند
چه شده امشب باز


مي شمارم آرام دانه ي باران را
همه در خواب خوشند

و من از باران خواهم پرسيد چه كسي گريه چنان سر داده؟

چه كسي اشك بريزد اينچون كه شب كوچك ما خيس شده
شهر ما خيس شده
و همه بيدارند

و جواب باران
اشك ريزاني و زاري است فقط

خواب تا كي بايد؟
چه كسي در خواب است؟

و ببارد باران
و چنان مي باريد كه همه بيدارند
و همه مي پرسند
چه كسي گريه چنان سر داده؟

غرق ابهام عجيبي است دلم
صبح در پشت نگاه خورشيد منتظر مانده
و ليكن باران همچنان مي بارد
و نگاه صبح را مي شويد

همه در خواب خوشند
آي مردم صبح است
همه تان خوابيديد
نور خورشيد همين جاست
بياييد ، ببينيد
باران مي بارد

آي مردم صبح است

ليك مردم همه در خواب خوشند

من ولي بيدارم
و تو شايد بيدار
و همه شايد در خواب خوشند

كاش بيدار شوند
و ببينند كه خورشيد كنون پشت خاكستري ابر كبود
مي كشد سر به دل صبح سياه

و نمي خواهد باران كه بتابد خورشيد

همه در خواب خوشند
من و تو بيداريم
و همه شايد بيدار شوند

"Fati"
1387/1/7


Saturday, March 29, 2008

آن دختر رفت



شب دلتنگ شده براي من و تو
.
.
.
دلهره هاي بي كسي را بايد يك روز از همين پنجره بيرون ريخت
.
.
.
مي دانم كه نمي داني
و
مي داني كه مي دانم
و
نمي داني كه هيچ نمي داني
.
.
.
ما آدم ها بايد ياد بگيريم كه هميشه آدم هاي احمقي هستند كه دوستمان دارند و ما نبايد حتي برايشان پشيزي هم ارزش قائل باشيم
.
.
.
شايد شب هم من و تو را فراموش كرده است
.
.
.
يك سال ديگر هم گذشت و هيچ تغييري رخ نداده
همه همانيم كه بوديم
يكدل
يكرنگ
دروغگو
پست
بي ارزش
دلتنگ
خوشحال
غمگين
پر توقع
سنگدل
مهربان
بيا خوب تر باشيم ، حتي بهتر از ديروز
.
.
.
آيا كسي تا به حال با احساسات شما هم بازي كرده؟
لطفا در اين بازي گل نخوريد
سعي كنيد هميشه گل بزنيد
مي دانم سخت است
.
.
.
خداحافظ زندگي
احساس مي كنم كسي پشت در مرا صدا مي كند
دعوتش ، دعوت به رفتن است
.
.
.
چند شب است خواب هاي بد و كابوس هاي ترسناك ديوانه ام كرده اند
مي ترسم
از مرگ مي ترسم
.
.
.
سايه هاي مرا از روي ديوار محو كن
من سايه نمي خواهم
بال مي خواهم تا پرواز كنم
به سوي ابديت

Saturday, March 15, 2008

بيا بيا كه مرا با تو ماجرايي هست


به جهان خرم از آنم كه جهان خرم از اوست
عاشقم بر همه عالم كه همه عـالم ازاوست
"سعدي"


عشق چيست؟
عشق را شايد بايد فهميد
عشق شايد هيچ نيست يا كه شايد همه چيز
عشق شايد كوس رسوايي يك دل باشد

عشق شايد آفتاب است فقط
يا كه شايد باران

عشق شايد دفتر نقاشي است
كه خطوط ذهنت را در آن خط خطي مي كردي

عشق شايد اينجاست
من نمي دانم
شايد آنجا باشد عشق

عشق شايد شمعي است
يا گل خوشبويي در باغچه خانه مان

عشق شايد دمي و بازدمي است

عشق شايد مردمك هاي سياه چشمي است
"چشم ها را بايد شست"
عشق را بايد شست

عشق شايد پر پرواز پرستو باشد
راستي...پسر همسايه پر پرواز پرستو را بست

عشق شايد بركه آبي است پر از ماهي ها
عشق شايد خزه هاي كف يك استخر است

عشق شايد برف هاي نوك يك قله كوه
يا كه شايد ره خوشبختي چندين ساله كه به پايان نرسيده است هنوز

عشق شايد من و توست
يا تو و من شايد

عشق شايد دنياست
رنگ رنگي و قشنگ يا كه شايد همه پنهان و كبود

عشق شايد يك خالق باشد
خالق ماه و زمين
خالق باران ، شمع
خالق من ، تو ، او
خالق هر چه كه بوده ، خالق هر چه كه هست

عشق را بايد ديد

عاشقم من امشب

"Fati"
1386/12/25

Friday, February 08, 2008

خانه دوست كجاست؟




همه انديشه من بود كه يك روز تو آيي با باد
همه انديشه من بود كه يك روز تو شايد مست تر از قدم سرخ نسيم يا سوار باران به در خانه ما مي آيي
ولي امروز كه باران باريد هيچ كس پشت در خانه نبود

من به دنبال نسيم ، آمدم سوي تو باز
به من خسته بگو ،‌ "خانه دوست كجاست؟"
پشت گلبرگ اقاقي شايد
پشت پرچين خيال باران
پشت خاكستري ابر كبود
من نمي دانم هيچ
تو بگو

مي سرايم شعري
و به پرواز نسيم ، مي دهم شعرم را
شب فرا مي رسد آرام آرام

شعر من پشت در خانه توست
و به در مي كوبد
بگشا در را بر بودن من

نرم نرمك باران مي بارد
شعر من پشت در خانه تو ، خيس باران شده است
كسي آيا مي گشايد در را؟

هيچ كس ناله و فرياد مرا نشنيده تا كه در بگشايد
و سحر مي آيد و به دنبالش صبح

از در خانه كه بيرون آيي
كاغذي پشت در است
خيس باران شده است

ليك در چين و چروك كاغذ
و ميان همه جوهر هاي پخش شده
تو فقط مي خواني
كه كسي ديشب در تنهايي خود به تو مي انديشيد
كه كسي شايد هر شب به تو مي انديشيد
كه كسي منتظرت بود و تو در را نگشودي بر او

و فقط مي خواني
كه دگر دير شده
و كسي ديشب مرد
منتظر بود و تو حتي نگشودي در را

"Fati"
1386/11/11


Tuesday, January 08, 2008

سایه ای در باران



سایه های سکوت
در میان پژواک شب
غرق یک ابهام
ناله ای از دور دست صدایم می کند
به سویش می روم
کسی آنجا تک و تنهاست و مرا می خواند
دستانش را می گیرم
باران می بارد
در سکوتش غوطه ور می شوم
نگاهش آرامش است و بس
و دستانش شاید گرم تر از گرمای خورشید
عاشقانه دوستش دارم
و او نمی داند

چشمانم را می بندم
کسی در پرچین تنهاییم قدم می زند
با چشمانم به دنبالش می روم
و با او می رقصم
عاشقانه دوستش دارم
و او نمی داند

چشمانم را می گشایم
کسی آنجا نیست
به دور دست ها می نگرم
او می رود
دور می شود
عاشقانه دوستش دارم
و او نمی داند

در میان پژواک شب
محو می شود
و دستانم سردتر از زمستان می شود
نگاهم در امتدادش می گرید
او می رود
و هرگز نمی داند عاشقانه دوستش دارم

باران می بارد


"Fati"
1386/10/16