در آسمان ، میان پیکر بلورین ابر
پرنده کوچکم آرام آرام
پر گشودست
بی آنکه نیم نگاهی چند به وسعت
کویر ِ ابری سیاه اندازد
صدایش در آسمان آبی طنین انداز شدست
بی ریا ، بی غم ، بال گشوده می خواند
غافل از نگاه نفرت بار ابر سیاه
که می خواهد پرنده را در آغوشش غرق کند
دریای آبی هم بر آشفتست
و فریاد زنان خود را به ساحل می کوبد
و باز پرنده هیچ نمی شنود
و در غربت و تنهایی فریادش گم شده است
ابر سیاه به سویش آمد و در خود ربودش
پرنده اما در تکاپوی آزادیش پرپر می زد
.....
و پرنده از اوج به موج آمد
و دریای مواج جسم بی جانش را دفن کرد
No comments:
Post a Comment