تو با زمستان آمدی
باران بارید
و من زمستان را دوست دارم
تو میروی
بهار میآید
تو نیستی
تابستان هم میآید
و باز تو نیستی
تو دیگر نیستی
و این یعنی باور یک اتفاق بزرگ
تو اتفاق افتادی
و من دیگر این اتفاق را دوست نخواهم داشت
حالا فقط یک مشت خاطره مانده که در بی کسی ِ شبهایم، برق لبخند عجیبی بر لبانم مینشاند
حالا فقط عطر آغوش تو مانده
و دیگر هیچ.....
Fati