تو، اشتیاق و تمنای لحظه های منی
تو ، در دل تنگم نسیم صبح دمی
من آن بهار که پیمان عشق می بندد
تو همچو ستاره چنان دور از نظری
دلم ز حزن دروغین و آه چرکین است
مگر نخواستی صنمم غم از دلم ببری؟
نگاه یخ زده ام در پس قدم های تو مرد
چرا دگر به خنده مستانه ام نمی نگری
من از نگاه و فریب جاده هیچ نمی دانم
نشایدت که بخواهی به مقصدم نبری
من از صدای این دل تنگم نیاز می شنوم
چرا محبت و عشقت نمی دهد ثمری
من از صدای چکاوک شنیده ام به دروغ
که فارغ از من و در اندیشه دگری
"Fati"
No comments:
Post a Comment