Tuesday, September 11, 2012

دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس


تمام جمله های کلیشه‌ای که اولین بار نیست شنیده بودمشان
اینبار با یک چیدمان متفاوت

خیلی خسته تر از آنم که احساسم را بنویسم
نه در یک خط ، نه در یک کلمه

بی رحمانه می جنگم
با هر چه که هست
قول داده بودم
نهایتش یک ماه گریه بود و یک عمر خاطره های خوب

من این جمله ها را می دانستم
منتظرشان بودم
تا همین چند ساعت پیش هم احساس می کردم توانایی مواجه با هر چیزی را دارم
ولی حالا کم آورده ام

خسته تر از آن بودم که احساسم را بنویسم
بگویم عاشقانه دوستش دارم
 بگویم بی رحمانه تنها ماندم 
آن هم درست لحظه ای که انتظار نداشتم بیاید

ضد و نقیضم
انتظار داشتم یا نداشتم؟

نمی دانم
امشب از آن شب هایی است که اشک مجال نمی دهد
خاطره باران می شود و می بارد

و من بزرگ می شوم
می ایستم 
راه می روم
می خندم

خدایا
دلم خنده می خواست 

ته تمام دلهره هایم نوشتم
 "خداحافظ" 

تمام احساسم حسرت شد و بغض ، آرام در سکوتم ترکید
پشیمان شدم ، گریه کردم ، آخرش هیچ نبود
من میدانستم

کاش فقط همین امشب کسی بود که زار زار در آغوشش اشک می ریختم
آغوش خواهرم
زانوی مادرم
شانه های پدرم
همین ها کافی است برای اینکه باور کنم 
همین ها کافی است تا به آن کلمه نیندیشم

"خداحافظ"

حالا با این همه تنهایی، تنها ماندم
و باز نقطه ، سر خط


Fati
شب بیست و یکم شهریور ماه 1391




پ.ن: تفعل زدم به حافظ ، گفت "دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس" همین


Monday, September 03, 2012

فراموشی و خاموشی


هر چه قدر دور
 ولی هست کسی
که من اندازه ی دستان خدا
دوستش میدارم