Wednesday, October 10, 2012

کافه دریچه

از جلوی کافه دریچه رد می شدم
 آقای یاوری را دیدم
خودم را به نوشیدن یک لیوان چای دعوت کردم

میز شماره سه انتخابم بود
نشستم تا لیوان چای آماده شود
هیچ علاقه ای به چای نداشتم ولی آمده بودم تا چای بنوشم

چای آماده شد، با آقای یاوری گپ زدیم

وقتی رفت تا کاری را انجام دهد بی اختیار اشک در چشمانم حلقه زد

یک کاغذ برداشتم با یک روان نویس و نوشتم

چای بهانه بود

دلم برای تمام لحظاتی که روبرویم می نشستی
 و به چشمانم خیره می شدی تنگ شده است


گریه ها تمام شد
هر چه آقای یاوری اصرار کرد که مهمان او باشم نپذیرفتم
حساب کردم و آمدم خانه

Tuesday, September 11, 2012

دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس


تمام جمله های کلیشه‌ای که اولین بار نیست شنیده بودمشان
اینبار با یک چیدمان متفاوت

خیلی خسته تر از آنم که احساسم را بنویسم
نه در یک خط ، نه در یک کلمه

بی رحمانه می جنگم
با هر چه که هست
قول داده بودم
نهایتش یک ماه گریه بود و یک عمر خاطره های خوب

من این جمله ها را می دانستم
منتظرشان بودم
تا همین چند ساعت پیش هم احساس می کردم توانایی مواجه با هر چیزی را دارم
ولی حالا کم آورده ام

خسته تر از آن بودم که احساسم را بنویسم
بگویم عاشقانه دوستش دارم
 بگویم بی رحمانه تنها ماندم 
آن هم درست لحظه ای که انتظار نداشتم بیاید

ضد و نقیضم
انتظار داشتم یا نداشتم؟

نمی دانم
امشب از آن شب هایی است که اشک مجال نمی دهد
خاطره باران می شود و می بارد

و من بزرگ می شوم
می ایستم 
راه می روم
می خندم

خدایا
دلم خنده می خواست 

ته تمام دلهره هایم نوشتم
 "خداحافظ" 

تمام احساسم حسرت شد و بغض ، آرام در سکوتم ترکید
پشیمان شدم ، گریه کردم ، آخرش هیچ نبود
من میدانستم

کاش فقط همین امشب کسی بود که زار زار در آغوشش اشک می ریختم
آغوش خواهرم
زانوی مادرم
شانه های پدرم
همین ها کافی است برای اینکه باور کنم 
همین ها کافی است تا به آن کلمه نیندیشم

"خداحافظ"

حالا با این همه تنهایی، تنها ماندم
و باز نقطه ، سر خط


Fati
شب بیست و یکم شهریور ماه 1391




پ.ن: تفعل زدم به حافظ ، گفت "دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس" همین


Monday, September 03, 2012

فراموشی و خاموشی


هر چه قدر دور
 ولی هست کسی
که من اندازه ی دستان خدا
دوستش میدارم

Sunday, August 26, 2012

اعتراف به عشق‌های نهان

انگار باید عادت کنی به رفتن آدم‌هایی که دوستشان داری

 بی‌قراری ندارد
باور کن ، عادت کن

منتظر بمان ، اگر کسی ارزش انتظار تو را داشته باشد

برای دانستن ارزش هایت بعضی وقت ها یک سال ، دو سال ، سه سال و یا خیلی بیشتر زمان می خواهی
تازه بعد از این همه سال ممکن است مسیرت را اشتباه انتخاب کرده باشی
باز باید برگردی ، دور بزنی ، جاده اصلی و دوباره مسیر جدید

من همیشه از این تکرار بیزارم
از رفتن آدم ها
از نبودنشان
از دلهره‌ی فراموشی
از دلتنگی ها
از دور زدن در انتهای جاده ی بن بست

نمیدانم
انگار در این زندگی قرار است یاد بگیرم که کسی نمی ماند
نه با من ، نه برای من


Sunday, July 29, 2012

دلتنگی ها


من با نگاه تو آغاز می شوم، بیا
مانند غنچه ‌ گلی باز می شوم ، بیا

من هر چه هست فدای تو می کنم
امشب برای تو طناز می شوم ، بیا

بین من و تو سکوت است و مه ولی
من با سکوت تو آواز می شوم ، بیا

پایان ندارد آمدنت ، لحظه ی منی
من با نگاه تو آغاز می شوم، بیا


Fati
هشتم مرداد ماه 1391

Monday, May 21, 2012

تو می روی و دیده ی من مانده به راهت




بوسه های گسِ بی رنگ و لعاب
 شهر خاکستری افکارم

روبرو دره، در فاصله ی یک قدمی
 پشت سر خاطره، در فاصله ای دور و پر از نور و غرور

 جمع این ها شده یک دغدغه ی سرگردان
 جمع این ها شده تصمیم میان قدمی رو به جلو یا دویدن به عقب
 جمع این ها شده دلتنگی من

پشت هر بوسه ی تو ، اشک های دل من
خنده هایم همه تکراری و گنگ

غم ویرانی من بعد از تو
غم ویرانی من در گذر خاطره ها
غم این فاصله ها
غم رفتن ، غم ماندن ، غم دوری از تو

کاش می شد کسی این فاصله را بر می داشت

چشم هایم را می بندم آرام
 یک قدم رو به جلو
روبرو دیگر هیچ
پشت سر دیگر هیچ
بوسه ها رنگ عزا
ناله های کسی از آن بالا

 زندگی یعنی پوچ ، زندگی یعنی هیچ
یک قدم رو به جلو
و خداحافظی و تنهایی


 Fati
 اول خرداد ماه 1391