Thursday, April 24, 2008

تو مگر نان داري؟



آدمك تنها ، بر سر مزرعه اي بنشسته
مزرعه خالي است از سبزي و آب
آدمك بي كار است
مي نشينم پيشش

آدمك مي پرسد
"تو مگر مي داني چه شده كه چنين گشته ده كوچك ما"

من به او مي گويم

آدمك برق صداقت ديگر در چشمان كسي پيدا نيست
تو اگر ديدي ، شك كن
شايد آن تابش خورشيد بود

آدمك مردم آبادي ما نان ندارند كه در آب روان خيس كنند و درخت گردو خشكيده
نان و گردو و پنير قيمت جان من و ما شده است

آدمك مزرعه ات را بنگر
هيچ چيز در آن نيست
همه را دزديدند
مردم ما همه مي دزدند از يكديگر
گاه يك دانه نان
گاه يك دانه قلب
گاه جان از هم مي گيرند به زور

آدمك در خوابي
چشم بگشا و ببين
كه اگر شانس شود يار تو در اين دنيا
تو شوي خان ، شايد خانزاده
و دگر هيچ كسي به دو دستان دراز تو نخواهد خنديد
و اگر نه تو فقط آدمك جاليزي
و دگر حتي آن بچه كلاغ از نگاه تو نخواهد ترسيد
و نشيند بر دستان درازت و سرت را كند او تكه و پاره بد بخت

آدمك اينجا مردم گوشهاشان كر گشته و دو چشماشان كور
هيچ كس نشنود اندوه كسي را ديگر

آدمك ، مردم آبادي ما
اگر از جنس بزرگان گردند ، نانشان در روغن خواهد بود
و اگر نه شايد همه مجبور شوند كه تو را بيرون انداخته
و خودشان آدمكي بر سر جاليز شوند
و هر از چند دو دستاشان را رو به بالا ببرند
تا كه شايد دو كلاغي بپرند

آدمك اينجا هيچ ، بر سر جاي خودش نيست دگر
شب همه بيدارند و همه غم دارند
و اگر خواب به چشم آنها باز آيد ، خوابشان كابوس است

آدمك نيم نگاهي به نگاهم انداخت
ليك لبخند زدم

آدمك گفت برو
و پس از رفتن من ، آن كلاغ كوچك هر دو چشمش را كند

"Fati"
1387/2/5

No comments: