Thursday, April 08, 2004

برگ



برگ
برگ زیبای درختی زوزه می زد در باد
در نهایت سکوت هق هقش را سر داد
هق هقش اشک نبود ..باران بود
وای این برگ چرا نالان بود؟؟؟
آرام از بالا به زمین می پیوست
چون به پایین آمد چشم هایش را بست
روزگارانی پیش..همچو یک کودک ناز
بر درختی روئید
حال اما مادر بر زمینش کوبید
کاش از آن لحظه که به دنیا آمد
فکر حالا می کرد
کوچ ...از بالا به پایین باید
فکر می کرد هرگز
نیست برگی پایان
یا تمام لحظه ها
این چنین در گذران
فکر می کرد که در وسعت هوهوی درخت
او همیشگی تر است
حال بر روی زمین
دفترش را می بست
عمر ما مثل بهاری شدن و پاییزاست
مثل یک برگ درخت عمر ما ناچیز است
از عبورش آگاه
باز اما مغرور
ودر این کوچ زمان
هم من و هم تو و هم رنگین کمان
همچو این برگ درخت
می رویم از نظر این و از آن