Monday, October 11, 2004

ذره




مهرخوبان دل و دین از همه بی پروا برد....رخ شطرنج نبرد آنچه رخ زیبا برد
تو مپندار که مجنون سر خود مجنون گشت....ازسمک تا به سهایش کشش لیلی برد
من به سر چشمه خورشید نه خود بردم راه....ذره ای بودم و مهر تو مرا بالا برد
من خس بی سر و پایم که به سیل افتادم....او که می رفت مرا هم به دل دریا برد
جام صهبا ز کجا بود مگر دست که بود؟....که در این بزم بگردید و دل شیدا برد
خم ابروی تو بود و کف مینوی تو بود....که به یک جلوه ز من نام و نشان یکجا برد
خودت آموختیم مهر و خودت سوختیم....با بر افروخته رویی که قرار از ما برد
همه یاران به سر راه تو بودیم ولی....خم ابروت مرا دید و ز من یغما برد
همه دلباخته بودیم و هراسان ز غمت....همه را پشت سر انداخت ، مرا تنها برد
..........................نمی دونم از کیه........................

دیشب داشتم تست می زدم این شعرو خوندم
منم خوشم اومد نوشتمش اینجا
نوشته بود اینا همه خطاب به خداست
ولی من فکر نمی کنم

No comments: