Friday, September 17, 2004

فرار



اینو اینجا خوندم



امشب كه داشتم ازش جدا مي شدم خيلي دلم مي خواست ببوسمش خيلي،ولي اگه اينكار و مي كردم جابجا سكته مي كرد.مطمئنم.ولي بالاخره خودم يه روز يا شايدم يه شب اينكار و مي كنم!به اون كه اميدي نيست امروز به يه چيزي فكر مي كردم، وقتي هست خيلي خوبه، زماني كه با تلفن قربون صدقم ميره خيلي خوبه ،اما وقتي نيست، اتفاق خاصي نمي افته و شايدم جاي خاليش خيلي احساس نشه!نمي دونم قاطي كردم.احساس مي كنم پسر خيلي صاف و صادقي هست وگرنه اگه هر پسري از اول بهم بگه كه مثلا 10 دوست دختر ديگه هم داره ،منم مي فهمم كه چقدر روي اين آدم براي دوستيم حساب باز كنم.نمي خوام كه داد و دعوا راه بندازم يا مثلا ارتباطم و باهاش قطع كنم.نمي دونم..... دچار گمگشتگي شدم.سيستم زندگيم بهم ريخته.هميشه خودم بودم و خودم و به آدم ديگه ايي فكر نمي كردم .مشكلاتم هم يا كار بود يا درگيريهاي كوچيك ديگه ولي الان... ،يه جورايي با دلتنگي غريبه ام .اما نمي دونم در مورد اين آدم چرا اينجوريه. روراستي اون به منم سرايت كرده.وگرنه من اصولا عادت ندارم همه چي و بيان كنم.اونم صاف توي چشم طرف.مثلا اگه از كسي ناراحت بشم محاله بهش بگم .چون فكر مي كنم يا مي فهمه و يه كار بدي و انجام مي ده و يا نمي فهمه و تصور مي كنم در هر دو حالت گفتن يا نگفتن من تفاوتي نخواهد داشت.من كه مسئول آگاه كردن آدمها(درصورتي كه ندانسته كاري و مي كنن )نيستم.ولي تا حالا هر بار از دستش ناراحت شدم صاف صاف بهش گفتم.نمي دونم چرا اينجوري شدم. اصلا هم برام خوشايند نيست.حس ميكنم بدون اينكه بخوام دارم از خودم دور مي شم من ازش دلگيرم.امروز بهش گفتم: يه جورايي باهم بد شديم، نه؟ گفت من كه با تو خوبم لابد تو با من بد شدي. مي خوام بهش بگم. بهش مي گم از يه رابطه فقط آرامش مي خوام. فقط همين.دوستي كه آرامش آدم و بگيره،چه دختر و چه پسر به درد نمي خوره و بايد كنار گذاشته بشه. من آدمي نيستم كه با ده نفر دوست باشم تا وقتي از دست يكيشون ناراحتم برم سراغ اون يكي. اگه نگم روي دلم تلنبار مي شه و باعث مي شه سر هرچيز كوچيكي ازش دلخور بشم خدايا حالم بده دارم ميميرم قلبم داره مي آد توي دهنم.واقعا اين منم؟ بعد از اون دعوا چه دليلي ميبينه كه بياد؟ خيلي دوسش دارم. خيلي دوسش دارم؟نمي دونم واقعا نمي دونم . الان چي بايد بهش بگم؟ مي گم ما به درد هم نمي خوريم. آخه چه حرف ديگه ايي ميشه زد؟چه حال بدي دارم چه فضاي بدي خواهد بود.آخ دست و پام مي لرزه. اه ،چرا من اينجوري ام؟ يه حس غريب و تلخ مدتها بود كه آزارم مي داد. نمي فهميدم چيه ولي مي دونستم به دوستيم با.... ربط داره. مدام به خودم مي گفتم تو اينجوري نبودي ،داري از خودت دور مي شي، داري از اصولت فاصله مي گيري، داري فداكاري ميكني ، داري خودت و ناديده مي گيري ، احساس باختن، له شدن، حقير شدن، به زمان نياز داري تا دوباره خودت بشي. يه شكاف عميق بين عقايدم با رفتارهام ايجاد شده بود.ويژگيهاي مثبت و خوبيهاي ... هم نمي تونست اين حالت و ازم دور كنه. عذاب ميكشيدم و هيچ كسي و نداشتم تا ازش بپرسم كه چيكار بايد بكنم. نكنه دارم عاشق مي شم؟ من بالاخره نفهميدم آدمها اول همديگر و دوست دارن و به مرور عاشق هم مي شن يا اينكه اول عاشق ميشن و كم كم عشقشون تبديل به دوست داشتن مي شه؟چرا بهترين دوست من كه تمام لحظه هاي تنهاييم و پر مي كرد بايد بره ؟ خيلي تنهام . خسته و كلافه و عصبي ام . قاطي كردم . هيچ مشكلي و نميتونم حل كنم.يه عالم موضوعات نگران كننده دور سرم ميچرخه ولي نميتونم ذهنم و متمركز كنم و در موردشون تصميم گيري كنم اصلا نميتونم. خيلي فكرم خسته است. خيلي. دانشگاه ،كار،رابطم با خانوادم، دوستام همه و همه دچار مشكل شده ولي حتي قدرت فكر كردن بهشون و هم ندارم ، چه برسه به اين كه بخوام حلشون كنم. مدام ميگم باشه فردا، فردا حتما راجع بهش فكر ميكنم ،اين فردا كي ميخواد بياد ؟ نميدونم. ولي مطمئنم كه همين روزها دوباره حالم سر جاش مياد.نميشه كه اين وضع ادامه پيدا كنه .فقط اميدوارم زودتر روبه راه بشم . چقدر برام غريبه بود . نمي تونستم حرف بزنم . آخه به يه غريبه چي ميشه گفت. دارم با خودم كلنجار ميرم . از اونجايي كه هميشه تابع بي چون و چراي قلبم بودم ، اين جدال برام عجيبه . به نظرم يه چيزي در من تغيير كرده كه عقلم ميتونه با قلبم بجنگه . خودم و رها كردم تا ببينم چي پيش مياد . نميخوام خودم مجبور كنم تا بين قلب و عقلم يكي و انتخاب كنم . ميخوام ببينم چه اتفاقي مي افته . مطمئنم هر چي پيش بياد براي من خير خواهد بود . مطمئنم . يه چيزي در من تغيير كرده كه يه جورايي ، هم ميدونم چيه و هم نمي دونم . به نظر من بين هر دو آدمي يه سري زنجير هاي حسي وجود داره كه اونا رو بهم وصل ميكنه . هر چي تعداد اين زنجيرها بيشتر باشه ، آدمها بهم نزديكتر و وابسته تر ميشن . مطمئنم كه بين من و .... يه چند تايي از اين زنجيرها پاره شده . تا چند روز پيش از اين بابت خيلي ناراحت بودم ولي الآن ديگه اين موضوع ناراحتم نمي كنه . فكر مي كنم اينجوري خيلي هم بهتره . چيزايي كه قبلا ناراحتم مي كرد ديگه اهميتش و برام از دست داده . دچار خلاء خيلي خوبي شدم . جالبه كه اين حس جديد داشت ديوونم مي كرد ولي الان دارم باهاش حال مي كنم . انگار پوست انداختم . درسته زنجيرهايي كه پاره شدن ، زنجيرهاي ناب ترين و عميق ترين حس هاي من بودن ، اما چيزي كه در عوضش بدست آوردم برام خيلي خيلي ارزش داره . من دوباره خودم شدم . جالبه برام كه انقدر حالم خوبه ! اين روزا واقعا به نوشتن احتياج داشتم . چون نوشتن آرومم ميكنه . اما نتونستم بنويسم . شايد يكماه ديگه همه چي برام عادي شه و دوباره مثل قبل بشم ، اما الان نه . الان اون چيزي كه دلم ميخواد و نمي نويسم . دروغ نميگم ، اما اون چيزي كه ته دلم هست و رو هم نميگم ! ميدونم كار خوبي نميكنم . ميدونم اين چيزايي كه مينويسيم اصل حال و روزم نيست ، بلكه در حاشيه اونه . ولي خب چيكار كنم ؟ اعتراف ميكنم كه انقدر شهامت ندارم تا همه چي و بنويسم . بهش گفتم ميخوام اين جريان و بنويسم . گفت مگه وبلاگ داري ؟ گفتم آره ولي آدرسش و بهت نميگم . به خودم گفتم چقدر اين آدم بي ارزشه . الان فكر ميكنم آخه چطور همچين چيزي ممكنه ؟ يعني چي ؟ مثل بچه هاي دوساله رفتار كرده . اصلا برام باور نكردنيه . چقدر اين آدم براي من اداي آدمهاي مودب و درمياورد!!!! خيلي حس بديه . تا قبل از اين ماجرا هيچوقت نمي تونستم بگم كه ... پسر بدي بوده . فكر ميكردم چون يه سري از خصوصيات اصليمون باهم تفاوت داره نتونستيم ادامه بديم . اما الان خيلي حالم بده .فكر ميكنم كسي كه اون همه دوسش داشتم هيچي نبوده !!! گاهي اوقات انقدر اين انتظار عصبيم مي کرد که دلم مي خواست تلفن و بردارم و بهش زنگ بزنم و بگم : اين بازي و تموم کن و برو دنبال زندگيت، من طاقت انتظار ندارم. من محاله ، محاله ، محاله، محاله دیگه عاشق کسی بشم . دیگه نمی ذارم . دیگه نمی خوام عاشق کسی بشم . عاشق چیه؟ حتی نمی ذارم هیچوقت به کسی علاقمند بشم . قول شرف می دم ، قسم می خورم دیگه هیچوقت نذارم این اتفاق بیفته . من یه تغییری کردم. نمی دونم در اثر چی ، ولی به این نتیجه رسیدم که حرف .... درست بود که می گفت " تو نمی تونی تا ابد با زندگی بجنگی " . راست میگه ( یعنی میگفت ) البته من اسم کاری و که می کنم جنگ نمی ذارم ، اما به هر حال اون درست می گفت و من دارم فکر میکنم و تصمیم میگیرم که مدل زندگیم و عوض کنم . یعنی می تونم ؟ عجیبه ! انگار هیچوقت نبودی.



No comments: