Tuesday, November 30, 2004

دلم گرفته از آن و از این



بازم اومدم نوشتم...آخه همش دلم می گیره

ساقیا بده جامی زین شراب روحانی
تا دمی بر آسایم زین حجاب ظلمانی
طرِِّهً پریشانش دیدم و به دل گفتم
این همه پریشانی بر سر پریشانی
بی وفا نگار من،می کند به کار من
خنده های زیر لب،عشوه های پنهانی
دین و دل به یک دیدن باختیم و خرسندیم
در قمار عشق ای دل کی بود پشیمانی
خانهً دل ما را از کرم عمارت کن
پیش از آنکه این خانه رو نهد به ویرانی
ما سیه گلیمان را جز بلا نمی شاید
بر دل بهایی نه،هر بلا که بتوانی

شیخ بهایی
.................
می خوام یه چیزی بگم
من نمی دونم آدما چرا بعضی وقتا این قد از خود راضی می شن
بعضیا فک می کنن از همون اول که به دنیا اومدن دکتر مهندس بودن
نمی دونن شاید اونا هم یه روز هیچی نبودن و کم کم یاد گرفتن
ولی از تو توقع دارن همه چی بلت باشی و بفهمی
17 روز دیگه کنکور دارم
یادتون نره واسم دعا کنید
حداقل اینجوری روی خیلی از این آدما رو کم می کنم
از همین آدمایی که خودم دیدم زمان لازم بوده تا چیزی
یاد بگیرن...ولی حالا که به ما رسیدن
باید همه چی بلد می بودیم

No comments: