Thursday, December 31, 2009

گنه کردم ، گناهی پر ز لذت


هیس ، آرام بمان
و دگر در شب هجران رخش اشک نریز
هیس ، آرام آرام
به دلت گو شود از نفرت عشقش لبریز

کسی اندوه دلت را نشناخت
و کسی بارش چشمان سیاه تو ندید
و صدایی که مرتب می گفت
عاشقم عاشقم اما نشنید

هیس ، آرام بمان
هرچه بوده است گذشته است دگر
کاش فریاد تو را می فهمید
و بدانست که عاشق شده ای بار دگر

آینه خیره به چشمانم بود
سعی می کرد که آرام کند جسم مرا
روحم اما تپش قلب مرا می فهمید
و تداعی می کرد نقش چشمان تو را

همه چیز از لب شیرین تو آغاز شد و
همه چیز از تن گرم من و آغوش تو بود
همه چیز از شب تاریکی بود
که نوای تو برای دل من نغمه سرود

دست های تو مرا می پیمود
دست های تو مرا می رقصاند
و من از بودن فردا ناگاه
برق چشمان سیاه تو مرا می خنداند

تا سحر مست کنارت ماندم
تا سحر نام تو را می خواندم
تا سحر نقش رخت را در دل
قاب می کردم و می چسباندم

دست من روی رخت می لغزید
دست من نقش تورا باور داشت
دلم اندوه غمی بود که کاش
کاش یک بار مرا عاشق خود می پنداشت

من کنار تو فراموش شدم
من کنار تو به یکباره شکفتم از نو
شب تاریک مرا رنگ زدی
باز فریاد زدم های ، نرو

شبی در گوش سیاهی گفتم
که من از عشق تو فارغ شده ام
لیک فریاد زدم آن شب باز
آی دنیا ، من عاشق شده ام

شب من بود آن شب
شب عاشق شدن و روییدن
شب یک زندگی تازه و نو
شب عطر بدن گرم تورا بوییدن

سحر آرام آرام آمد و رفت
صبح شد ، باران هم می بارید
در دلم غصه هجران تو باز
بی هوا مست شد و می نالید

صبح شد ، چشم گشودی از نو
و من آرام در گوش تو گفتم سلام
تو مرا بوسیدی ، خندیدی
و نفهمیدی باز حزن و اندوه کلام

موقع رفتن چشمان تو باز
ابر اندوه دلم می نالید
کسی انگار که دستانش را
به دل کوچک من می سایید

روی بیداد تنم می لغزد
رد دستان تو اما هر شب
باز هم قصه هجران آمد
و من و یاد تو و ناله و تب

آینه باز به من می خندد
شب دگر در دل من خواهد مرد
شب تداعی همان عشقی بود
کامد و روح مرا با خود برد


"Fati"
نهم دی ماه 1388


No comments: