Tuesday, June 19, 2007

Date

باز هم صبح آمد
باز هم زوزه باد
و من از صبح به دیدار تو بر می خیزم
موج یک لبخند در آینه پیدا شده است
آب بر صورت خود می ریزم

چشمهایم چه تحمل دارند
و دلم بی طاقت نام تو می خواند
هر دو دستم انگار ، خبری می دانند که چنین رقصانند

و لبانم انگار زیر لب می خوانند
و به تکرار فقط ، نام تو را می دانند

گیسوانم همه بی تاب شدند
و نفس هایم باز مثل مرداب شدند

هر دو چشمم به در است
گوشهایم به صدایی است که از دور ، به سوی در ما می آید
قلب من بی تاب است
چه صدا نزدیک است
می دوم سوی در خانه مان

چشم می بندم باز
می گشایم در را
مرد همسایه مرا می بیند
تا سحر می مانم
خبری نیست ولی

باز هم صبح آمد
باز هم زوزه باد
و من از صبح به دیدار تو بر می خیزم
موج یک لبخند در آینه پیدا شده است
آب بر صورت خود می ریزم

منتظر می مانم
تا بیایی یک روز


"Fati"
1386/3/29


No comments: