Wednesday, October 10, 2012

کافه دریچه

از جلوی کافه دریچه رد می شدم
 آقای یاوری را دیدم
خودم را به نوشیدن یک لیوان چای دعوت کردم

میز شماره سه انتخابم بود
نشستم تا لیوان چای آماده شود
هیچ علاقه ای به چای نداشتم ولی آمده بودم تا چای بنوشم

چای آماده شد، با آقای یاوری گپ زدیم

وقتی رفت تا کاری را انجام دهد بی اختیار اشک در چشمانم حلقه زد

یک کاغذ برداشتم با یک روان نویس و نوشتم

چای بهانه بود

دلم برای تمام لحظاتی که روبرویم می نشستی
 و به چشمانم خیره می شدی تنگ شده است


گریه ها تمام شد
هر چه آقای یاوری اصرار کرد که مهمان او باشم نپذیرفتم
حساب کردم و آمدم خانه

No comments: