Friday, March 14, 2014

که دروغی تو ، دروغ.....

دلم تنگ شده است
غرورم نمی‌گذارد بنویسم
غرورم نمی‌گذارد بگویم دلتنگم
دلتنگی هایم اشک می شود 
و آرام می‌چکد روی سطرهایی که همه با سه نقطه تمام شده اند

غرورم نمی‌گذارد بگویم اینجا کسی است
که در سکوت و عمق دلتنگی هایش غرق می شود
غرورم نمی‌گذارد بگویم باور نکرده ام
باورم نمی‌شود که می توانم در نقش دیگری بخندم ، بخوانم ، بنویسم

این روزها من خودم نیستم
خود واقعی ام را در خاطرات یک کلبه‌ی چوبی گذاشتم و آمدم
خود واقعی ام را در حسرت یک بوسه کشتم و برگشتم
هر قسمتی از "من" در گذشته‌ی یک حماقتِ احساسی جا ماند
حالا من تنها، اینجا نشسته ام 
تکه های جا مانده از "من" را جمع می کنم و به هم می چسبانم
از هر خاطره ای
از هر روزی
از هر سلامی
....از هر پایانی
و "من" دیگری می سازم

باورم نمی شود این من هستم
از خود واقعی ام بیزارم

Thursday, September 12, 2013

خیانت


تو یک اتفاق مبهمی
یک خاطره شیرین
یک رویا که با هیچ چیز قابل مقایسه نیست
تو همه چیز بودی
و من می خواستم تمام تو را با دیگری تغییر دهم
تمام تو را با دیگری فراموش کنم

و امروز جدا از همه ی این ها
دستان دیگری را جایگزین تو کردم

آرام مرا در آغوش گرفت
آرام مرا در آغوش گرفتی

همه چیز محو بود
همه چیز تو بودی
من امروز تو را لمس کردم
تو در تک تک لحظه ها بودی
با نام تو صدایش می کردم

وقتی مرا بوسید
شک نکردم که برگشته ای
با انگشتانت موهایم را به بازی گرفته بودی
اتاق از عطر تو پر بود
هوا برای نفس کشیدن کم بود
تو فریاد می کشیدی دوستت دارم

حالا
هیچ کس اینجا نیست
دستانم بوی خیانت می دهند
خانه بوی خیانت می دهد
تو خیلی وقت است رفته ای

و دل من
دل کوچکم زار زار می گرید
هیچ کس را نمی خواهد
برای فراموش کردن تو هیچ چاره ای وجود ندارد
تو فراموش نمی شوی
تو حتی کمرنگ هم نمی شوی
زمان می گذرد و من هر روز بیشتر دوستت دارم

دلم بی تابانه می خواهدت
کاش یک روز
مثل همین روزهای ابری
برمی گشتی
و زندگی تمام می شد


Fati
اول شهریور‌ ۱۳۹۲

Sunday, May 05, 2013

تغییر

چند روز پیش جلسه ای در شهر کتاب داشتم
نوشیدن یک فنجان قهوه در آن محیط احساس آرامش خوبی داشت
بعد از اتمام جلسه ناخودآگاه به سمت فروش محصولات صوتی و تصویری کشیده شدم
آخرین آلبوم تصویری شجریان
فکری مثل برق از ذهنم گذشت
خریدمش
آلبوم رندان مست و مرغ خوشخوان
آمدم خانه
باید فردا صبح پستش می کردم
قلم و کاغذ برداشتم و نوشتم


سلام
میخواستم بدانی اگر حرفی نمی زنم اما هنوز یادم نرفته است دوست عزیزی دارم که عاشق شجریان است
امیدوارم از شنیدن و دیدنش لذت ببری
فراموش نکن اینجا کسی است که لبخندِ تو برایش ارزشمند است

تمام شد
حس خوبی داشت
یک هدیه که باعث لبخند می شد
آن هم برای دوستی که نمی خواستم فراموش کند دلم برایش تنگ می شود
باید می دانست هنوز هستند دوستانی که در شهر کتاب هم به یادش می افتند
اما
یک چیزهایی باید تغییر می کرد
تغییر همیشه سخت است
مثل بیدار شدن از خواب
چه زجری دارد
درد داشت
تغییر

آلبوم شجریان را در میان انبوه لباس هایم پنهان کردم
روی کاغذم نوشتم

سلام
دوستی دارم که لبخندش هنوز هم ارزشمند است
مطمئنم خودش می داند برایم چه ارزشی دارد
اما
مهم من هستم که باید تغییر کنم
تغییر سخت است
ولی باید از خواب بیدار شد

کاغذ را چسباندم به آینه
شاید یک روز آلبوم شجریان را به او هدیه دهم
ولی بعد از اینکه آموختم 
"خیلی چیزها تغییر کرده است"

Saturday, April 27, 2013

بودنت هنوز مثل بارونه

پرسيدم چرا ؟
گفت: نمی شود

گفتم ، گفتم ، گفتم
باز هم گفت: نه

نشنيد كه تا صبح در پس دربهاي بسته و دست نايافتني اميد، حسرت خوردم و اشك ريختم
انگار کسی نمی خواست دوست داشتن را درک کند
مي خواستم عاشق باشم ، عاشق با هم بودن ، عاشق با هم ماندن
 
چشمهايم خيلي وقت بود انتظار تغيير داشت
تو كه آمدي همه چيز تغيير كرد
دنیای سیاه و سفیدم را نقاشی کردی
و من مدادرنگي ها را باور كردم
 
صداي رنگ تو آرام روي لحظه هايم لغزيد
تو كه آمدي دلم لرزيد ، بي هوا ، ناخودآگاه
ولي .... ناگهان افتاد و شكست


هيچ كس براي دستانم نوازش نياورد ، تو آوردي
نمي دانم چگونه بوسيدمت
ولي كم كم مرا برد به تمام روزهايي كه انتظارت را مي كشيدم

تو آمدي ، نماندي ، و یک روز بی صدا رفتي
و من باز در حسرت نگاهت به جاده خيره ماندم
و كوچ پرستوها را باور كردم

تو آمدي و رفتي
تو آمدي و تمام آرزوهايم از حرارت بودنت آتش گرفت و خاكستر شد

حالا من تنها
عطر تو اينجا
و تو فرسنگ ها دورتر از من
و من در حسرت آغوشت باز هم در مصرع هاي كتاب حافظ گم مي شوم

فردايي نيست
امروز هم براي تو
ديروز را هم يكي دزديد و برد

خسته ام و اين تنها چيزي است كه هيچ وقت درك نمي شود
آغاز آغوش تو، پايان تمام آرزوهايم بود

انتظار بوسه هایت
گرماي آغوشت
حرارت دستانت
همه را به دست باد مي دهم
تو مي ماني
اينجا
در ذهنم
در لحظه هايم
در تك تك جمله هايي كه دوستشان دارم

خوشحالم
دوستت دارم
جدی جدی جدی
با همان خود ِ واقعی ام دوستت دارم
مهم نيست چرا
مهم نيست براي چه كسي
ديگر هيچ چيز مهم نيست
جز اينكه راز لبانت ، حرارت آغوشت و نوازشهايت تا ابد در دفتر زندگيم حك مي شوند
 
انگار محکومم به تمام خطوطی که آخرش به سه نقطه ختم میشود و مبهم می ماند
 
یادت باشد
دوست داشتن تو دلیل نمی خواست
دوست داشتن تو دليل نمي خواهد
چشم هاي عاشق مي خواست
چشم های عاشق می خواهد
 
Fati

Sunday, March 24, 2013

دل شکستن هنر نمی‌باشد


فراموشی و خاموشی

سکوت
همه این ها درد دارند
همه این ها درد دارند و تو نمی فهمی


هیچ راهی برای باور احساس من نیست
فراموش می شود
خیلی وقت است
خبری نیست
نه از من
نه از احساسم 

تحمل بعضی چیزها آسان نیست
تحمل رفتار بعضی آدم ها از توان من خارج است
خسته می شوم 
درک نمی کنم
نمی فهمم
خسته می شوم

از کاستی هایی که دلیلشان را نمیدانم
از رفتارهای آشکاری که نمیدانم چه طرز فکری پشتش خوابیده است
همیشه از آدم هایی که با رفتارشان چیزی را ثابت می کنند متنفرم

دلم گرفته
خیلی زیاد
خسته ام
یک جایی
یک روزی
همه چیز تمام می شود
انتظار آن روز خسته ام میکند
انتظار برای کسانی که حتی حضورت را درک نمی‌کنند

سلام های بی جواب...
لبخندهای تصنعی....
دلهره های پنهانی...
اشک های شبانه....
تمام این ها ، خسته ام می کنند

فراموشی و خاموشی
کاش می‌دانستی تمام این ها در کنار یک دلتنگی عجیب چه حسی دارند


Tuesday, January 01, 2013

عطر آغوش تو


تو با زمستان آمدی

باران بارید

و من زمستان را دوست دارم

تو می‌روی
بهار می‌آید
تو نیستی

تابستان هم می‌آید
و باز تو نیستی

تو دیگر نیستی
و این یعنی باور یک اتفاق بزرگ

تو اتفاق افتادی 
و من دیگر این اتفاق را دوست نخواهم داشت

حالا فقط یک مشت خاطره مانده که در بی کسی ِ شب‌هایم، برق لبخند عجیبی بر لبانم می‌نشاند


حالا فقط عطر آغوش تو مانده
و دیگر هیچ.....


Fati





Wednesday, October 10, 2012

کافه دریچه

از جلوی کافه دریچه رد می شدم
 آقای یاوری را دیدم
خودم را به نوشیدن یک لیوان چای دعوت کردم

میز شماره سه انتخابم بود
نشستم تا لیوان چای آماده شود
هیچ علاقه ای به چای نداشتم ولی آمده بودم تا چای بنوشم

چای آماده شد، با آقای یاوری گپ زدیم

وقتی رفت تا کاری را انجام دهد بی اختیار اشک در چشمانم حلقه زد

یک کاغذ برداشتم با یک روان نویس و نوشتم

چای بهانه بود

دلم برای تمام لحظاتی که روبرویم می نشستی
 و به چشمانم خیره می شدی تنگ شده است


گریه ها تمام شد
هر چه آقای یاوری اصرار کرد که مهمان او باشم نپذیرفتم
حساب کردم و آمدم خانه